۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید منوچهر براتی - استوار و متین با آتشفشانی در سینه...


فرمانده منوچهر براتی
تولد1337 - لرستان

در آستانه‌ی سینه‌ام صدایی‌ست
هم رزم! هم رزم! 
تو با صداقت سحر پیوند خورده‌ای
تو با آفتاب‌های همیشه

منوچهر معلم دلسوزی که بسیار محبوب شاگردانش بود، در جریان انقلاب سال57 با مجاهدین آشنا شد، او که صلابت کوههای زادگاهش لرستان و عشق به مردم را در وجودش به‌هم آمیخته بود با آموزشهای مجاهدین به سرعت به یک میلیشیای جسور و رزمنده تبدیل شد. میلیشیایی که با همان شتاب، فراز و نشیبهای راه را از جمله 5سال شکنجه و زندان، طی کرد، در سال67 لباس ارتش آزادی به‌تن کرد و به سرعت در جایگاه یک فرمانده با صلابت و پرتوان ارتش آزادیبخش قرار گرفت:
عملیات فروغ جاویدان و مروارید از درخشان‌ترین صحنه‌های زندگی انقلابی منوچهر بود.

اما سرآغاز زندگی نوین منوچهر را باید سرفصل درک عمیق او از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین و اندیشه‌های مریم رهایی دانست.

منوچهر در سال 91 وقتی در برابر ابلاغیه عمومی تعیین‌تکلیف مجاهدین قرار گرفت، نوشت: «موضع من از 33سال پیش (که تصمیم) گرفتم با سازمان باشم و با این رژیم بجنگم، تعیین‌تکلیف است و هر روز به انگیزه‌ام اضافه شده»
سال 1389 در بحبوحه محاصره تمام‌عیار اشرف نوشت: «در شرایطی که رژیم و مزدورانش به پای خود تا در اشرف آمده‌اند سوگند می‌خورم که ا ز این تاریخ هر لحظه در جنگ باشم و هر فرصتی را تبدیل به میدان جنگی علیه این رژیم بکنم و تا سرنگونی رژیم، پرچم جنگ را هر روز بالاتر ببرم.»
..

و در نقشه مسیر همان سال گفت: «می‌خواهم بدینوسیله بگویم فرمان فرمانده کل را شنیدم... و در پایان (به) یک چیز گواهی بدهم که: آنچه دارم و داریم از انقلاب خواهر مریم است

منوچهر در سال 90 نوشته بود:
من مجاهد خلقم. مجاهد می‌مانم و مجاهد می‌میرم. بر عهد و پیمان خود با خدا و خلق و شهیدان و بر سوگندهای خود پایدار و استوارم… من برای پناهندگی نیامده و نیستم. آمده بودم که جانم را در راه آزادی همین خلق فدا کنم و تا کنون هم که مانده‌ام اضافه بوده است و با استعانت از سرور شهیدان می‌گویم: هیهات منا الذله. 
امضا منوچهر براتی 4آبان 1390»

سرانجام فرمانده منوچهر در شامگاه 7آبان 94 در پروازی عاشقانه عهدی که بارها نوشته و تکرار کرده بود، با خون خود امضا کرد و دفتر 37سال زندگی انقلابی و مجاهدت را در پرشکوه‌ترین اوجش بست تا در قلب و ضمیر یارانش و خلقی که چنین فرمانده غیوری را پرورده است، جاودانه شود.

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد قهرمان امیرحسین اداوی - فرزند رنج و فقر با اراده‌ای برآمده از انقلاب


متولد 1344 الیگودرز

 «می گویم روز، روز مجاهدین است. اما آنچه به خودم برمی‌گردد این است که باید در این شب قدر یک بار دیگر انتخاب کنم که مجاهد بمانم و مجاهد بمیرم. ... .. خدایا من برای مردم و در راه تو این راه را انتخاب کردم. ... خدایا من برای جاه و مقام و رده و کرسی مبارزه را انتخاب نکرده بودم و دنبال این چیزها نبوده و نیستم و نخواهم بود. امیرحسین اداوی 28تیر 93»

این کلمات مجاهدی ست از فرزندان زحمتکش مردم الیگودرز که رنج کار و سوز فقر و ناداری مردم ایران را با گوشت و پوست خود حس کرده بود.

او خود نوشته است:
 «از آن روزی که خودم را شناختم علاقه‌ی زیادی داشتم که به مدرسه بروم اما پدر نمی‌خواست... می‌گفت باید کار بکنی. مجبور بودم با پدرم کار کشاورزی کنم... . بعد هم در تهران کار می‌کردم. »...

همین حس مستقیم و بیواسطه رنج مردم باعث شد که امیر حسین به‌محض پیدا کردن گمشده‌اش در آرمانهای مجاهدین، به هواداری از آنان بشتابد و در سال 68 خود را به ارتش آزادیبخش ملی ایران برساند. و از آن پس هم در ارتش آزادی، لحظه‌یی از تلاش و سختکوشی باز نایستاد.

امیر حسین که یارانش او را حسین صدا می‌کردند در نقشه مسیر سال 92 نوشت:
 «به این مبارزه‌ی سخت و نابرابر افتخار می‌کنم... خدایا من با انقلاب خواهر مریم و ارزشهای آن بود که توانستم مجاهد اشرفی باشم. پس مرا شایسته‌ی این نعمت بدار و تو را شگرگزارم که مرا به این سعادت رساندی... .. خدایا در این مباره‌ی سخت و پیگیر با دشمن خودت، از تو کمک می‌خواهم تا یک مجاهد اشرفی باشم. مرگ بر رژیم ضدبشری خمینی. امیرحسین اداوی 7مرداد 92»
امیر حسین قهرمان که همیشه در صحنه‌های رزم و پیکار و عرصه‌های سازندگی، شاخص و نمونه بود، در شامگاه هفتمین روز از آبان 94 و در میانه ماه محرم، بر اثر موشک‌باران رژیم ددمنش حاکم بر ایران، به‌شهادت رسید و جان خود را فدای آزادی و آبادی میهن در زنجیرش کرد، تا در فردای آزادی ایران، هیچ کودک و نوجوانی مجبور نباشد بر خلاف آرزوهای خود، درس و مدرسه را رها کرده و به‌کار طاقت‌فرسا در کارگاهها و مزارع بپردازد.

به یقین اراده‌ی امیر حسین برای رهایی مردم ایران از فقر و ستم و سرکوب، در عزم و رزم مجاهدین و فرزندان آگاه ایران، استمرار خواهد یافت و بساط ستم را از ایران برخواهد چید.

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

مجاهد شهيد فريبا قشلاقي


مشخصات مجاهد شهید فریبا قشلاقی
محل تولد: بروجرد
تحصيل: دانش آموز
سن: 20
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367
به یاد مجاهد شهید فریبا قشلاقی
«… مادرجان زمانی که سرگرم درس خواندن بودم، سعی داشتم با تلاش شبانه‌روزی در آیندهٌ نه‌چندان دور از این طریق به مردمم کمک کنم. اما احساس می‌کردم اینها راضیم نمی‌کند چرا که عدهٌ معدودی را دربرمی‌گرفت. تنها راه برای آزادی مردمم را در سازمان مجاهدین پیدا کردم. زندگیم را در راه آرمانمان دادم و اسمم را در این سازمان نوشتم». فریبا قشلاقی از سالهای 60 به بعد سازمان مجاهدین را شناخت. تنها امیدش پیامها و رهنمودهای رادیو صدای مجاهد بود. سرانجام سال66 خود را به منطقه و قرارگاههای مجاهدین رساند. پس از آن در نامه‌یی به خانواده‌اش نوشت: «پدر ومادر عزیزم سلام. می‌خواهم این‌بار قشنگ‌ترین نامهٌ دنیا را برای شما بنویسم. آن‌چه که در طی 20سال در وجودم نهفته بود و الان چون رود، بهتر بگویم مثل دریایی پرتلاطم، در درونم موج می‌زند… …لحظه‌یی که درد گلولهٌ خصم در تمامی وجودم نعره می‌کشد و چشمانم وداع آخر را با تمامی گذشته‌ها و خاطره‌ها و زندگی، می‌کند، چهرهٌ خندان شما روبه‌رویم نقش می‌بندد. خنده‌یی که در پناهش خنده‌های مادران و پدران بلند می‌شود. همهٌ اینها برایم چون آب گوارا می‌شود هرچند که گلبرگهای زندگیم پرپر می‌شود اما با پرپر شدنم گلها می‌شکفد و صدای بلبلان که خبر از آزادی ایران را دارد دوباره به بام برمی‌گردد. آرزو داشتم شما را‌ بار دیگر در فردای ایران دوباره ببینم حتی اگر یک نگاه گذرا باشد. اما این آرزو را خیلیها دارند بگذار این خواسته را که همیشه در درون شعله می‌کشید در خودم آب کنم تا آرزوهای دیگران تحقق یابد…»

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد

Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

مجاهد شهيد عباس تاروردي پور


مشخصات مجاهد شهید عباس تاروردی پور
محل تولد: سلماس
تحصيل: گروهبان ارتش
سن: 25
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

مجاهد شهيد فريدون ورمزياري


مشخصات مجاهد شهید فریدون ورمزیاری
محل تولد: خوى
شغل : همافر نیروی هوایی
سن: 35
محل شهادت: کردستان
زمان شهادت: 1366

مجاهد شهيد قدرت الله لرستاني


مشخصات مجاهد شهید قدرت الله لرستانی
محل تولد: خرم آباد
تاریخ تولد: 1344
شغل : سرباز وظیفه
تحصیلات: ابتدایی
سن: 23
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367
به یاد مجاهد شهید قدرت الله لرستانی
قدرت‌الله لرستانی در عملیات آفتاب در روز 8فروردین67 خود را تسلیم رزمندگان ارتش آزادیبخش کرد. او که شاهد رفتار انسانی مجاهدین با اسیران بود، شیفته سازمان و آرمانهای آن شد. مشاهدات او هم‌چنین دروغپردازی و شیادی خمینی علیه مجاهدین را برای او آشکار کرد و باعث شد که به هدفهای رژیم خمینی از جنگ خانمانسوز و جنایتها و چپاول آخوندها بیش از پیش پی ببرد. از این‌رو مصمم شد که با رژیم آخوندی مبارزه کند و خواهان پیوستن به صفوف ارتش آزادیبخش شد. او می‌گفت من مجاهدین را تازه پیدا کرده‌ام و هرگز از آنها جدا نمی‌شوم. قدرت‌الله در عملیات فروغ جاویدان شرکت کرد و قهرمانانه جنگید. در روز دوم عملیات 4مرداد67 در اطراف اسلام‌آباد مجروح شد و ساعاتی بعد به‌شهادت رسید. او جانش را فدیهٌ رهایی مردمش از چنگ خمینی دژخیم کرد.    قدرت‌الله لرستانی در عملیات آفتاب در روز 8فروردین67 خود را تسلیم رزمندگان ارتش آزادیبخش کرد. او که شاهد رفتار انسانی مجاهدین با اسیران بود، شیفته سازمان و آرمانهای آن شد. مشاهدات او هم‌چنین دروغپردازی و شیادی خمینی علیه مجاهدین را برای او آشکار کرد و باعث شد که به هدفهای رژیم خمینی از جنگ خانمانسوز و جنایتها و چپاول آخوندها بیش از پیش پی ببرد. از این‌رو مصمم شد که با رژیم آخوندی مبارزه کند و خواهان پیوستن به صفوف ارتش آزادیبخش شد. او می‌گفت من مجاهدین را تازه پیدا کرده‌ام و هرگز از آنها جدا نمی‌شوم. قدرت‌الله در عملیات فروغ جاویدان شرکت کرد و قهرمانانه جنگید. در روز دوم عملیات 4مرداد67 در اطراف اسلام‌آباد مجروح شد و ساعاتی بعد به‌شهادت رسید. او جانش را فدیهٌ رهایی مردمش از چنگ خمینی دژخیم کرد.

۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

مجاهد شهيد عليرضا نفيسي


گر ما ز سر بريده مي ترسيديم 
در مجلس عاشقان نمي رقصيديم .

****************

براستي كه اين روزها چقدر شبيه آن روزهاست...

آن روزها نيزمثل همين روزها , لشگريان امام دجالان و داعشي هاي آن زمان، فعالان سياسي و هواداران مجاهدين را شناسايي وگله هاي وحشي پاسدار و بسيجي هر شب بخانه اي مي ريختند, جوانان و بعضا كودكان و نوجوانان 14- 13 ساله را دستگير كرده و به زندان مي بردند و مثل همين روزها در زير شكنجه هاي وحشيانه به شهادت مي رساندند و با گرفتن پول گلوله و تعهد سكوت و هزاران نوع تهديد ديگر جنازه ها را به خانواده ها تحويل مي دادند .
روز1مرداد سال 1360 بود كه نوبت به مادر سالخورده اي كه با نوه دلبندش زندگي ميكرد، رسيد و گله هاي وحوش به خانه اش يورش بردند و نوه 23 ساله او مجاهد شهيد عليرضا نفيسي را به همراه 5تن ديگر از دوستانش را دستگير كرده و به زندان سپاه خرم آباد بردند .
عليرضاي دلاور پس از دستگيري, با گذشت نزديك به يكماه سراسر شكنجه در دادگاهي چند دقيقه اي همراه 4تن ديگر از دوستانش محاكمه شد 4نفر به اعدام و او به دليل ناشناخته ماندن موضع تشكيلاتي اش به حبس ابد محكوم شد. 
اما كمي بعد نفر ششم خيانت كرده و موضع رضا كه از مسئولين شوردانش آموزي خرم آباد بود، را لو داد و او مجددا براي دادن اطلاعاتش به زير شكنجه كشيده شد.
او كه به دليل موضع مسئوليتش اطلاعات سازماندهي همه تيمهاي دانش آموزي را داشت, هرگز لب از لب نگشود و اينبار به مثابه اسطوره استقامت در زير شكنجه در زندان زبانزد همگان شد.

عليرضا را در مدت طولاني از اسارت دوماهه اش در زير آفتاب سوزان مرداد ماه در حياط زندان سپاه به زنجير كشيدند.
حماسه هايي كه رضا در زير شكنجه آفريد در زندان دهان به دهان مي گشت, و ياد او نيزبه مثابه اسطوره مقاومت در ذهن و ضمير همه زندانيان همواره به يادگار ماند.

يكي از زندانيان آزاده شده هم بند او درنامه اي به تاريخ يكم اسفند ماه سال 64 خاطراتش را از رضا در زندان, اينگونه بيان مي كند:

چندين روز قبل از پرواز برادر مسعود به خارج بود كه من تك و تنها در يك سلول از سلولهاي زندان ستاد سپاه خرم آباد ( محل سابق ساواك) قدم مي زدم .
ساعت نزديك 11صبح بود كه 2پاسدار در سلول مرا باز كردند و يك زنداني را كه چشمهايش بسته بود و دستهايش را از پشت دستبند زده بودند, بعد از باز كردن دستهايش به داخل سلول انداختندو, با عجله در را بستند و رفتند .
چند لحظه بعد زنداني با سرعت دستي به مچ دستهايش كشيد و چند بار با پشت دست چشمهايش را ماساژ داد و به من نگاه كرد, آنگاه لبخندي زد و دستش را محكم در دست من فشرد.
اطراف چشمهايش حلقه هاي سياهي ديده ميشد كه بر اثر بسته بودن مداوم چشمها بوجود آمده بود و رنگ صورتش نيز به زردي گراييده و زخمي عميق در دو مچ دست او ديده مي شد.
او گفت: حدودچند روز با دست و پا و چشم بسته در داخل حياط زندان درزير آفتاب بودم, امروز اولين روزي است كه وارد سلول مي شوم. 
اين زنداني تازه وارد قدي متوسط ، هيكل ورزيده و چهره و نگاهي مهربان اما پرصلابت داشت كه به قيافه او مظلوميتي خاص مي بخشيد, بطوريكه در اولين برخورد احساس كردم حتي اگر زنداني عادي هم باشد, هيچ كاري نكرده و اشتباها او را دستگيركرده اند.
اما هنگامي كه عينكش را به چشم زد قيافه ديگري پيدا كرد. ديگرتيپ تيپ سياسي بود و در اين موضوع هيچگونه شكي نداشتم. 
او خودش را معرفي كرد. ابتدا گفت: اسم من عليرضا نفيسي است كه بر اثر يك سوء تفاهم دستگير شده ام, البته اينها ميگويند, مجاهدم. 
مرا با 5 نفر از دوستانم كه در خانه ما بودند، ريختند وگرفتند آوردند اينجا, خلاصه الان هم كه ميبيني پيش شما هستم.
نميدانم چرا, اما من در همان برخورد كوتاه, ديگر ايمان داشتم كه او براستي يك مجاهد خلق است و از آن افرادي است كه تا آخر خواهد ماند. 
در اينجور مواقع لازم نيست كه حتما شما روانشناس باشيد, از شكل نگاه كردن, نحوه خنديدن, طرز سلام كردن و دست دادن, خوردن و خوابيدن , نرمش كردن ،ميزان مطالعه كردن, شكل نمازخواندن و روزه گرفتن و خلاصه هر چيزي كه يك انسان به طور طيعي انجام مي دهد, شما در زندان مي فهميد كه اين ماندني است يا رفتني.

چرا كه واقعيت سر سختي بر زندانهاي خميني حاكم است كه جايي براي تظاهر فرماليستي و پوشالي باقي نميگذارد. جايي براي وسط گرايي و ماندن در وسط نيست . يا بايد اين طرفي باشي و يا آن طرفي. در حقيقت اين واقعيتهاي حاكم بر زندانهاي خميني تنها درسه جمله زيرخلاصه ميشود:
ندامت و ذلت ، اتاق شكنجه , تيرك اعدام و ميدان تيرباران.
و رضا از آن بچه هايي بود كه در همان روز اول واقعيت وجودي خويش را يعني مجاهد بودن و مجاهد گونه رفتن را بر ذهن من تحميل كرد.
رضا از روحيه خيلي بالايي در زندان برخوردار بود. به محض اينكه اجازه هواخوري بدست مي آورد, شروع به ورزش ميكرد و همه پاسدارها را با روحيه بالايش كلافه ميكرد.
يكي از پاسدارهاي جنايتكار به اسم مولايي,كه بخصوص ميدانست رضا در فنون كاراته تبحر دارد, از اين روحيه رضا بشدت خشمگين بود و هميشه با لحني تند و مسخره به رضا مي گفت: آقاي ليسانسه ورزش چطوري؟! 
خاطره ديگرم به روزي برميگردد كه راديو خبر پرواز برادر مسعود را پخش كرد. 
آن روز رضا در تمام طول روز در سلول قدم مي زد و از شادي سر از پا نمي شناخت و به من ميگفت:« فقط مسعود بيرون باشد كافي است، اگر تمام سازمان از بين برود, باز مسعود آنرا بنا خواهد كرد» او عشق و علاقه عجيبي به رهبري سازمان داشت.
چند روزي از آمدن او به بند نگذشته بود ، يكي از آن 5 نفر كه با رضا دستگير شده بودند به نام قاسم خان جان در زير شكنجه بريده بود و همه چيز را لو داده و همان روز آمد دم درب سلول ما و درحالي كه گريه ميكرد به رضا گفت: ببين من نميخواهم كشته شوم . 
من يك سري چيزها را در باره تو گفته ام كه اگر تو قبول نكني, من مجبورم چيزهاي بيشتري را در باره تو بگويم . 
رضا به آرامي به او گفت: من بين تو و آن چهار نفر مجبورم جانب آن چهار نفر را بگيرم بنابراين همه چيزهايي را كه گفته اي من در باره آنها انكار خواهم كرد. بنابراين مواظب صحبتهايت باش, اينقدر از موضع پايين برخورد نكن.

براستي كه چهره انسانهايي كه در زير شكنجه وجدانشان در هم مي شكند چقدر وحشتناك است .
بعد ازگريه و زاري قاسم و رفتن او, من به رضا گفتم اينطور كه معلوم است كار شما بيخ پيدا ميكند.
اگر قاسم همه چيز را گفت آنوقت چكار ميكني؟ او خيلي قاطع گفت: در آن صورت همه چيز را خودم به گردن ميگيرم و آن 4نفر را سبك ميكنم.
تا روز آخري كه با او بودم هر روز چيز جديدي از او ياد ميگرفتم . او روي ورزش در زندان خيلي تاكيد مي كرد و روزانه مجموعا دو ساعت نرمش ميكرد و ميگفت اگر نرمش نكنيم شرايط اينجا آدم را ميپوساند. 
روز ديگري قاسم كه بكلي بريده و درهم شكسته بود را نزد او آوردند كه به اصطلاح روي او كار كند. ولي به محض اينكه رضا چشمش به او افتاد اين بار برخلاف بار اول كه با او به آرامي صحبت كرده بود مثل شيري از جايش پريد و قبل از آنكه او فرصت حرف زدن را بيابد, بر سر او فرياد زد: 
بدبخت! خيانت به انقلاب جزايش مرگ است و امروز اگر من نتوانم ترا به سزاي اعمال ننگينت برسانم روزي مردم ترا به سزاي اعمالت خواهند رساند... با سخنان رضا فرد خائن كه زبانش بند آمده بود حاضر به حرف زدن با او نشد و پاسداران دست از پا درازتر او را از سلول رضا خارج كردند.

شهادت در زير شكنجه
شكنجه گران طي دو ماه اسارت رضا بارها و بارها براي او اعدام مصنوعي ترتيب دادند
از هر دري براي شكستن روحيه او وارد شدند از جمله ملاقاتي براي او با خواهر قهرمانش مجاهد شهيد زهره نفيسي كه او نيز در زندان بود ، ترتيب دادند و به او گفتند اگر حرف نزني خواهرت را رو بروي تو تكه تكه ميكنيم ، او در پاسخشان گفت : مگر خواهر من از اينهمه دختران نوجوان 13-14 ساله كه طي اين دو ماه اعدام كرديد براي من عزيزتراست ؟
او هم اگر لياقتش را داشته باشد شهادتش افتخاري است براي او و من و خانواده ام و جنبش انقلابي مردم ايران و مجاهدين خلق ايران ...

رضا با شجاعت تمام همه طرحها و توطئه هاي مزدوران ارتجاع براي شكستن روحيه مقاومت در او را بي اثر كرده و هرگز خللي در اراده اين كوه استوار در دفاع از شرف و آرمان مردم و مجاهدين خلق ايران ايجاد نشد. 
آخوند احمدي جلاد حاكم شرع خرم آباد و ديگر شكنجه گران رضا, تا مدتها براي زندانيان مقاوم رضا را نمونه ميآوردند و ميگفتند: او با آن همه زور و بازو وقتي حرف نزد در زير شكنجه تكه تكه شد.
رضاي قهرمان همه آزمون هاي شكنجه را يكي يكي از سر گذراند تا در آخرين آزمون سرانجام دشمن در هم شكسته را با مقاومتش واداشت كه دست خونينش را به جنايتي ديگر بيالايد.
نيمه هاي شب 28 شهريور سال 60 بود كه آمدند رضا را از سلول بردند. من پرسيدم او را به كجا ميبريد.
پاسداري با خنده گفت شب نشيني در جهنم . من به او گفتم يعني كجا؟ گفت فكر كنم حاج آقا احمدي تصميم گرفته كه ميهماني خوبي براي او ترتيب بدهد و ديگر ادامه نداده و رضا را برداشتند و بردند.
بعدها شنيدم كه يكي از نگهبانان زندان كه آشنايي دوري با خانواده شهيد رضا داشت و صحنه اعدام رضا را ديده بود ، تحت تاثير شجاعت و دلاوري رضا، از پاسداري دست كشيد ، او داستان شب آخر رضا را اينگونه تعريف كرده است:
4نفري كه با رضا دستگير شده بودند را همراه رضا براي اعدام بردند . ابتدا آخوند احمدي به رضا توضيح داد كه ما ديگر اطلاعاتي از تو نمي خواهيم و چون رسما به حبس ابد محكوم هستي هم نميخواهيم اعدامت كنيم, كافي است كه تو با هر بار اعدام يكي از اين 4نفر بگويي, درود بر خميني و مرگ بر رجوي ... تا همه چيز تمام شده و بگويم ترا به سلولت بر گردانند.

رضا با غرور و تمسخربه او گفت: مطمئن باش اين آرزو را به گور خواهي برد كه من جاي ظالم و مظلوم را عوض كنم ، سپس با صداي بلند فرياد زد : 
گرما زسر بريده مي ترسيديم 
درمجلس عاشقان نمي رقصيديم ...
سرانجام ، آن 4 تن جلوي چشم او تك به تك تيرباران و اعدام شدند و با هر بار اعدام يكي از آن 4 نفر رضا با تمام وجودش فرياد مي زد: « مرگ برخميني , درود بر رجوي »
همه مخصوصا حاج آقا احمدي از دست او كلافه شده بودند . اعدام آن 4نفر كه تمام شد آقا گفت: او را به اتاق شكنجه ببريد. 
تا سحر او را شكنجه كردند، آنشب شانه هاي او را با مته برقي سوراخ و دستهايش را كه هنگام شعار دادن بلند ميكرد از آرنج شكستند. آنقدر شكنجه را ادامه دادند كه نزديك صبح بود كه ديگر صداي او همراه نفس هايش به شماره افتاد و سرانجام خاموش شد. 
آخوند احمدي در حاليكه بشدت در هم شكسته بود, گفت او را ببريد چند تير بزنيد بگوييد قصد فرار داشت, كشته شد. 
به جسد رشيد رضاي دلير در حاليكه دو دستش از آرنج شكسته بود و كتف هاي ستبرش سوراخ و سوخته بود 12 گلوله شليك ميكنند.
از محل اصابت هيچكدام از گلوله ها قطره اي خون بيرون نيامده بود و معلوم بود كه مدتي بعد از شهادتش تيرها را به او شليك كرده اند.
دژخيمان شكنجه گر, جسد مثله شده او را در حاليكه 6 هزار تومان پول بابت گلوله ها از مادر بزرگ پير و فرتوت 70 ساله اش دريافت ميكنند, به وي تحويل دادند.
آنان هم چنين از مادر بزرگ وي تعهد گرفتند كه بدون نام و نشان و بي سرو صدا و شبانه او را دفن كرده وكسي را هم خبر نكند و گرنه جسد را از او خواهند گرفت .
بدينگونه شهيد عليرضا نفيسي 23 ساله دانشجوي انستيوي مديريت بارزگاني كرمانشاه در 28 شهريور ماه 1360 به دست دژخيمان خميني در زندان اطلاعات 
سپاه ( محل ساواك سابق) درخرم آباد به شهادت مي رسد.
جسد او را شبانه و به طور مخفي در گورستان خزر با همان لباس خونينش بخاك ميسپارند. 
بدينسان او همانگونه كه در مورد خواهرش زهره قهرمان به شكنجه گران وعده داده بود, خود نيز به افتخار ديگري براي تاريخ زرين جنبش انقلابي مردم ايران و مجاهدين خلق ايران تبديل شد.

يادش گرامي و راهش پاينده باد.
سمر آزاد- 28 شهريور 1394

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

نامه سعید ماسوری /28 شهریور 1394/ زندان گوهر دشت به ياد ايرج ماسوري در رثاي شاهرخ


جمعه 28 شهریور 1360 حوالی ساعت 12 ظهر بود ، در شهر محل تولدم ، خرم آباد - لرستان ، در حالیکه مادر مشغول چنگ زدن گوشتی بود که قرار بود برای نهار کباب بشود ، من هم درحیاط مشغول آماده کردن منقل و ذغال کباب بودم ....که صدای زنگ تلفن را شنیدم ، مثل همه بچه ها که دوست دارن تلفن را خودشان جواب بدهند...به طرف تلفن دویدم و گوشی را برداشتم ...منزل ماسوری ؟؟ بله ، بفرمائید !! از آنجاییکه صدایم هنوز بچه گانه بود .....خطابم کرد و گفت : من از بیمارستان زنگ میزنم به پدر و مادرت بگو جسد " ایرج ماسوری " اینجا در سرد خانه است ، بیایند ببرند ! به هیچکس هم چیزی نگویید ! و تلفن قطع شد ...!هنوز بعد از 34 سال ، وقتی این مکالمه را بخاطر میآورم ، دردی همچون تیر در قلبم می خلد و سراسر وجودم را پر از کینه و نفرت میکند ..... مجاهدیکه صداقت ، پاکی و انسانیت را اولین بار در او تجربه کردم و همچون عاشقی به او عشق می ورزیدم تركيبي بود از فروتني ، تواضع، آگاهي و جسارت و ثابت قدم در پرداخت هزينه ... مي خواستم عينا مثل او باشم، تا جاییکه میخواستم حتی راه رفتنم هم شبیه او باشد ....حال باید بپذیرم که به همین سادگی به چوبه دار بسته و تیر بارانش کرده اند ... و تازه به کسی هم چیزی نگوئید !!! برای امثال من و ما که هنوز بیرحمی و شقاوت را درک نمیکردیم و حداکثر آن را در ساواک تصور کرده بودیم ، فی الواقع ، باور نکردنی بود ... آخر همین دو روز پیش ( یعنی چهارشنبه 26 شهریور 1360 ) دستگیرش کرده اید ، چگونه جمعه تیربارانش کرده اید ...؟؟؟ حتی یک دادگاه نمایشی (از نوع امروزین ) را هم نیاز ندیدند ...هنوز ما جنایتکاری و شقاوت را با ساواک مترادف میدانستیم ...! محل زندان و تیرباران همان محل سابق ساواک شاه (حالا اطلاعات ) بود ، یک خیابان بالاتر ، که این جلادان جدید رویش را براستی سفید کرده بودند.....بطوریکه مادر ( به گویش لری داا ) موقع نماز صبح صدای گلوله ها را هم شنیده بود ، ولی نمیدانست که فرزند وجگر گوشه اش را دارند تیر باران میکنند ...!!! بعد هم با محاصره کردن خانه ، مانع بر گزاری مراسم شدند و تا سالها نه تنها اجازه گذاشتن یک سنگ قبر را هم نمیدادند بلکه هر بار که سنگی میگذاشتند با پتکهای شقاوت خرد میکردند ... در سالگرد شهادتش میخواستم مفصلتر از این بنویسم ولی شهادت عزیزی دیگر...توانی برایم باقی نگذاشت ، اینباردر کنار خودم و در زندان ،" شاه رخی ، دریا دل ، کارگر زبان و" ستم سوز بیان " به اسم شاهرخ زمانی.... که حقانیت، جسارت و دریا دلی اش ، نه در این فضای تسلیم طلبی ومغازله که مدعیان روشنفکری وعقلانیت با سس اعتدال به راه انداخته اند، ( که درقرون وسطی هم ، هزار،هزار اعدام کردن را اعتدال و اصلاح و نرمالیزاسیون نمیگفتند ) بلکه در طلوعی ناگزیر و آینده ایی ، نه جندان دور نمایان خواهد شد .... خوشا این سرزمین و میهنمان ایران که هیچگاه از چنین فرزندان برومند و قهرمانی تهی نمانده است . درود بر این قهرمانان نه فقط آزادیخواه که آزادی ستان ...!
سعید ماسوری /28 شهریور 1394/ زندان گوهر دشت

۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

مجاهد شهيد زهرا (زهره) فخر


مشخصات مجاهد شهید زهرا (زهره) فخر
محل تولد: بروجرد 
شغل: دانشجو
سن: 38
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1380

مجاهد شهيد زهرا دارابي گودرزي


مشخصات مجاهد شهید زهرا دارابی گودرزی
محل تولد: بروجرد
سن: 29
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

مجاهد شهيد رضا محمدي


مشخصات مجاهد شهید رضا محمدی
محل تولد: خرم آباد 
شغل: دانش آموز
سن: 19
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

به یاد مجاهد شهید رضا محمدی
رضا محمدی از سال58 درحالی‌که 10سال بیشتر نداشت با مجاهدین آشنا شد و آنها را که در برابر آخوندهای جنایتکار ایستاده بودند، در ذهن پاک و معصوم خود می‌ستود. پس از سال60 و آغاز مبارزهٌ مسلحانه،همواره اخبار مجاهدین را دنبال می‌کرد وهمیشه در آرزوی پیوستن به سازمان بود. در سال65 پس از عزیمت رهبری مقاومت به جوار خاک میهن و فراخوان برای پیوستن به نیروهای آزادیبخش، رضا عزم خود را جزم نمود و عازم منطقهٌ مرزی شد.در جریان آماده‌سازی عملیات فروغ سر از پا نمی‌شناخت و با مهارتهای مختلف فنی که داشت فعالانه به پیشبرد امور کمک می‌کرد. در صحنهٌ نبرد پرشور و بی‌باک به گله‌های پاسداران حمله می‌کرد و هر بار شماری از آنان را به‌هلاکت می‌رساند.رضای قهرمان سرانجام در اوج این نبرد حماسی به‌شهادت رسید و به‌جاودانه‌فروغهای آزادی پیوست.در نامه‌یی که از مجاهد شهید رضا محمدی خطاب به خانواده‌اش به‌عنوان وصیت‌نامه برجای مانده، آمده است:«با عزمی جزم سلاح به دست گرفته‌ام و با خمینی ضدبشر می‌جنگم ؛ تا آخرین قطرهٌ خونم در راه مسعود و مریم، مبشران صلح و آزادی».

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

مجاهد شهيد ابوالفتح فتاحي


مشخصات مجاهد شهید ابوالفتح فتاحی
محل تولد: بروجرد 
شغل: اقتصاد
سن: 29
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

به یاد مجاهد شهید ابوالفتح فتاحی
 ابوالفتح فتاحی، همزمان با قیام ضدسلطنتی با مجاهدین آشنا و جذب آرمانهای آنها شد. پس از آن برای ادامهٌ تحصیل راهی هندوستان شد. از همان آغاز با همکاری شماری از دوستان و همفکران خود در شهر پونا، هستهٌ هواداران را تشکیل داد که سپس به تشکیل انجمن دانشجویان مسلمان هند منجر شد. پس از دو سال فعالیت در انجمن، در سال62 برای ادامهٌ مبارزه در خط مقدم نبرد، به منطقه رفت. بعد از گذراندن هنگ آموزشی و آموزشهای رزمی، در واحدهای عملیاتی سازماندهی شد. در چندین رشته عملیات و مأموریت نظامی قبل از تشکیل ارتش آزادیبخش از‌جمله در مناطق بوکان، مهاباد، پیرانشهر، سقز و سنندج شرکت کرد. سرعت واکنش و روحیهٌ مسلط در مقابل دشمن، از ویژگیهای برجسته‌اش بود. با تشکیل ارتش آزادیبخش وارد یکانهای رزمی شد و در چندین رشته عملیات ارتش آزادیبخش شرکت داشت. عشق به رهبری و ایمان استوارش به آرمانهای والای سازمان، از او مجاهدی ساخته بود که همواره باعث پشتگرمی یارانش، در صحنه‌های نبرد بود. این ایمان در نوشته‌هایش نیز موج می‌زد: «…‌‌به امید این‌که بتوانم کلمهٌ مقدس مجاهد خلق را که خودش افتخار بزرگی است با الهام از رهبری در کلیهٌ کارها و مسئولیتهایی که برای آزادی خلق ایران و کلیهٌ انسانها به من محول می‌شود ساری و جاری کنم…». مجاهد شهید ابوالفتح فتاحی سرانجام با نام مجاهد خلق به میدان نبرد فروغ جاویدان شتافت و با شهادت قهرمانانه‌اش در «کلمهٌ مقدس مجاهد خلق» ذوب شد. پیکر پاکش توسط همرزمانش به کربلا انتقال یافت و در خاکپای سرور شهیدان حسین‌بن‌علی‌(ع) به خاک سپرده شد.

مجاهدين شهيد علي شاه كرمي و حجت الله شاه كرمي



مشخصات شهيد علي شاه كرمي

نام: علي 
فاميل: شاه كرمي
محل تولد: خرم آباد
سن: 30
تاريخ شهادت: 1988 ـ 1367
محل شهادت: خرم آباد
****

مشخصات مجاهد شهيد حجت الله شاه كرمي
نام: حجت الله
فاميل: شاه كرمي
محل تولد: خرم آباد
سن: 25
تاريخ شهادت: 1988 ـ 1367
محل شهادت: خرم آباد

مجاهد شهيد ابراهيم فرجي جويي


مشخصات مجاهد شهید ابراهیم فرجی جویی
محل تولد: خرم آباد
شغل - تحصيل: پرسنل ارتش
سن: 29
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

به یاد مجاهد شهید ابراهیم فرجی جویی

ابراهیم فرجی از پرسنل نظامی هوادار مجاهدین بود. همزمان با انقلاب ضدسلطنتی به مبارزه و تظاهرات علیه شاه پیوست. در سال58 با مجاهدین آشنا شد. از همان زمان در ارتباط با انجمن دانشجویان مسلمان کرمانشاه قرار گرفت و فعالیتش را در سطح پادگان، در ارتباط با سربازان و پرسنل هوادار شروع کرد. بعد از 30خرداد سال60 مدتی در کارهای تدارکاتی و تأمین وسایل تسلیحاتی به سازمان کمک کرد. پس از آن اقدام به تشکیل یک هستهٌ مقاومت کرد. در تیرماه سال63 در منطقه به صفوف رزمندگان مجاهد پیوست. در عملیات فروغ جاویدان با ایمانی عمیق به فردایی روشن و سرود آزادی بر لب به میدان شتافت، قهرمانانه جنگید، به‌شهادت رسید و به کهکشان جاودانه‌فروغها پیوست. پیکر پاک این شهید در خاکپای سرور شهیدان حسین بن علی(ع) در کربلا به خاک سپرده شد.«…‌خدایا مرا کمک کن که تا آخرین نفس در راهم پایدار باشم. خدایا یاری کن که با برداشتن موانع، راهم را راسختر ادامه دهم. خانوادهٌ عزیزم ضمن سلام و خداحافظی از شما می‌خواهم که سلاحم را گرفته و راهم را ادامه دهید. همرزمان در فردای آزادی هنگامی که سرود آزادی را می‌خوانید خودم را در میان شما احساس می‌کنم. مرگ بر خمینی ‌ـ‌درود بر رجوی. پیش به‌سوی جامعهٌ بی‌طبقهٌ توحیدی…».وصیت‌نامه ‌ـ‌5بهمن63

مجاهد شهيد پروين زبردست


مشخصات مجاهد شهید پروین زبردست
محل تولد: بروجرد  
شغل: دانشجو
سن: 26
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

به یاد مجاهد شهید پروین زبردست
 «…‌‌تنها دعایم از خداوند این است که مسعود و مریم را برای خلقمان حفظ کند، تا در زیر پرچم رهبری آنها هر‌چه زودتر پوزهٌ خمینی و دار و دسته‌اش به خاک مالیده شود و صبح پیروزی بدمد…». وصیت‌نامه ـ 30دی64 پروین دانشجوی اقتصاد دانشگاه تورینوی ایتالیا بود. او بعد از پیروزی انقلاب با مجاهدین آشنا شد و از 30خرداد1360 فعالیت خودش را در تشکل هواداران سازمان در شهر پروجا در ایتالیا شروع کرد. انقلاب ایدئولوژیک و پیام مریم رهایی بر او تأثیری بسیار انگیزاننده داشت. مسئولیت‌پذیریش را ارتقا داد و تواناییش در حل تضادها و غلبه بر مشکلات به‌طور کیفی بیشتر شد. پروین عشق عمیقی به رهبری سازمان داشت. روز عزیمت رهبری به جوار خاک میهن، پروین قهرمان سخت برآشفته و نگران حال رهبری بود. در آن ایام او درخواست کرده بود که به‌خاطر اثبات حقانیت رهبری، در مقابل سفارت فرانسه در آلمان خودسوزی نماید. او دو سال بعد جهت شرکت در عملیات کبیر فروغ جاویدان به نوار مرزی رفت. در عملیات فروغ جاویدان شرکت کرد و در یک رزم حماسی چون شیر جنگید و سرانجام در اوج پاکباختگی و سرفرازی به‌شهادت رسید.

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

«آخرین سرود» - زندان اوین - ۱۹ ژوئیه ۱۹۸۸ (۲۸تیر۱۳۶۷)


درب سلول که باز شد، پاسدار محمد سوخته فریاد زد: «همه، وسایلتان را جمع کنید، چشم‌بند بزنید بیایید بیرون».

28تیر 1367 یک روز بعد از پذیرش قطعنامه آتش‌بس از طرف خمینی بود. ما 10نفر که با صدای باز شدن ناگهانی درب و آن فریاد از استراحت ظهر به ناگهان برخاسته بودیم، نگاهی به همدیگر انداخته و مشغول جمع‌آوری وسایلمان شدیم. چشمها از یکدیگر می‌پرسیدند: «موضوع چیست» ؟ … 

دست روی شانه نفر جلویی با چشم‌بند از پیچ‌وخم بند گذر کردیم. خیلی زود معلوم شد که به بند انفرادی «لاجوردی ساخته » موسوم به «بند آسایشگاه» وارد شده‌ایم. هر چند نفر در یک سلول انفرادی جای گرفتند. من، رضا و امیر عبدالهی، هم‌سلول شدیم. از پچ پچ هایی که به گوشمان می‌رسید، معلوم شد که جابه‌جایی، مختص به ما نبوده و حجم بی‌سابقه‌ای از نقل و انتقال زندانیان؛ در دست اجراست. تماس با مورس که برقرار شد نسبت به تعداد نفرات انتقال یافته بیشتر مطلع شدیم. با احتساب متوسط هر سلول 2 تا 5نفر، 400 سلول انفرادی آن بند، بیش از 1500نفر را در خود جای داده بود.
قطع هر گونه ملاقات، قطع هواخوری، باز و بسته شدن ناگهانی درهای سلول، حتی در نیمه شب، بر دلهره و تب و تاب می‌افزود و خبر از واقعه‌ای هولناک می‌داد؛ اما هنوز از کم و کیف قضایا خبری نداشتیم.
امیر، این شیر ناآرام و دلیر، مثل همیشه سرشار و پرنشاط بود… 
به همراه برادر کوچکترش در سال 64، در حین پیوستن به ارتش آزادی‌بخش، دستگیرشده بود. به‌خاطر همین جرم! به او حبس ابد دادند. اما ککش از این چیزها نمی‌گزید… 
در سلول به من گفت:
-یک پیشنهاد دارم. بیا از وقتمون توی این سلول تنگ و تاریک و گرم، حداکثر استفاده رو ببریم.
- قبوله، چه چیزی در نظر داری؟ 
- تو سرودهای قدیمی سازمان رو بلدی. خب، به من هم یاد بده.
- با کمال میل. حالا از کدوم شروع کنیم؟ 
- کدومها رو بلدی؟ 
- 4خرداد، میهن شهیدان، مجاهد، شهادت… 
مکثی کرد و گفت:
- از «شهادت».
- باشه، از این شروع می‌کنیم.
هر روز یک پاراگراف از سرود را حفظ می‌کرد. هم‌چون تشنه‌ای که می‌خواهد سیراب شود. آخرین پاراگراف به روز پنجشنبه 6مرداد افتاد. احساسی وجودم را فرا گرفت:
-امیر، یک بار همه سرود رو به‌طور کامل برایم بخون.
-… بدان دشمن دون که من بی‌شکستم به گلبانگ توحید خدا را پرستم
بپا خیز و بنگر طلوعی دگر را که صبح از سلاح مجاهد دمیده… 
- بارک‌الله. عالی بود.
دیدم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. معصومانه تشکر کرد. من هم از خوشحالی او به وجد آمدم و بی‌اختیار گفتم: «امیدوارم شهادت قشنگی داشته باشی» … 
یک ساعت بعد
کلید در قفل سلول چرخید. (از صدای چرخش کلید در درب آهنی متنفرم).
صدای مربوط به پاسداری لاغر و قدبلند به نام جواد بود که با نگاه به داخل سلول صدا زد: «امیر عبدالهی چشم‌بند بزن بیا بیرون».
زمان، ساعت 5 عصر را نشان می‌داد. درب که بسته شد نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت. تلاش می‌کردم به‌اصطلاح نفوس بد نزنم و به یک اقدام معمول توجیهش کنم. اما اوضاع وخیم‌تر از آن بود که بتوانم خود را قانع کنم. به‌خصوص که ساعت به ساعت زمان می‌گذشت ولی از بازگشت امیر خبری نبود. زمان شام هم گذشت؛ 8، 9، 10، 11 شب هم گذشت. دیگر تقریباً از بازگشت او ناامید شده بودم و در خوشبینانه‌ترین گمان می‌گفتم به سلولی دیگر منتقل شده است. امری که البته آن روزها زیاد اتفاق می‌افتاد. در همین افکار غوطه می‌خوردم که ساعت ۱۱.۲۰ شب درب سلول باز شد. از دیدنش لحظات شکر و شیرینی به قلبم بازگشت. اما پاسدار در را نیمه باز نگاه داشته بود؛ چرا؟ 
گفت: «فقط چند دقیقه فرصت داری». امیر به سرعت مشغول جمع‌آوری وسایلش شد؛ آن را طول نداد و فرصت را برای خداحافظی از ما غنیمت شمرد. حیف که تنها چند ثانیه بیشتر دوام نداشت. مرا در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد: «رفتیم دادگاه، 78نفر بودیم که همه حکمشان شبیه من بود. می‌خواهند همه ما را اعدام کنند». بعد اضافه کرد: «می‌زنند، همه را می‌زنند و من الآن دارم برای حکم اعدام میرم» … 
شعف خاصی در چشمانش موج می‌زد، نگاه مهربان و معصومش را طاقت نیاوردم. تلاش کردم اشکم را نگه دارم. قلبم از این همه کینه توزی و بی‌رحمی دشمن به تنگ آمده بود؛ قدرت غلبه بر فراق را نداشتم. شاکیانه به خدا گفتم: «چرا؟ آخر چرا؟ خدای من چرا؟» ولی بلافاصله شکوه آن حماسه، انتخاب سرود شهادت و سعادت نائل شدن به آن، آن هم تنها یک ساعت پس از پایان فراگیری سرودش، درذهنم تداعی شد و همراه با بوسه‌های داغ و تبدار بر گونه‌هایش او را به سوی رفیق اعلی وداع گفتم.
وقتی می‌رفت، مغرور، چهره‌اش گلگون و برافروخته، گونه‌هایش سرخ فام و شکفته، اما گامهایش سبک و سریع، گویی به سوی معشوق پر می‌کشید.
آری، از آن هنگام تا کنون، خون شهیدان قتل‌عام هم‌چنان می‌جوشد و می‌جوشد تا بند از بند این رژیم خونریز بگسلد. آخر از آن خونها:
خروشی به‌پا شد، که دست خدا شد، برون زآستین مجاهدان… مسعود ابویی، 7مرداد 1394.

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

ایران - مجاهد شهید ناصر سپه پور فرزند دلاور اورمیه



 مجاهد  شهید ناصر سپه  پور فرزند دلاور اورمیه



”راستی ما برای چه با این رژیم مبارزه می‌کنیم، برای این‌که مردم آزاد باشند، آزادانه لباس بپوشند، آزادانه هر عقیده‌ای خواستند داشته باشند حتی بتوانند بخندند و... ... . آیا این جرم است؟ آیا شما به این می‌گویید تروریسم؟ پس چطور مردم آمریکا برای استقلال آمریکا سلاح به‌دست گرفتند؟ من پیشنهاد می‌کنم یک نماینده از طرف خودتان برای زندگی کوتاه، مدتی به ایران برود و ببیند آیا می‌تواند چند ساعت آن‌جا بماند، اگر شعار شما هم آزادی است، پس چرا ما در لیست تروریستی هستیم. چونکه عاشق آزادی هستیم؟ زنده باد آزادی! ناصر سپه پور“ – از نامه مجاهد شهید ناصر سپه‌پور به وزارت‌خارجه آمریکا

از فرزندان دلیر مردم ارومیه بود. ناصر پس از انقلاب ضدسلطنتی در سال ۵۸ با سازمان مجاهدین خلق ایران آشنا شد و به هواداری از آن پرداخت. در سال ۶۶ به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوست و با شرکت در یگانهای رزمی به نبرد علیه دیکتاتوری ولایت‌فقیه پرداخت و از جمله در عملیات آفتاب، چلچراغ و فروغ جاویدان شرکت کرد.

عشق و کین انقلابی ناصر و تعهد آرمانی‌اش برای جنگیدن با خمینی این دجال خون‌آشام و مظهر شیطان در سطرسطر وصیت نامه‌اش و فراخوانش به هموطنان برای این نبرد مقدس برجسته است:
”من ناصر سپه‌پور فرزند اسماعیل… با آگاهی و اعتقاد عمیق و با تک‌تک سلولهایم و با تمامی وجود به ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق ایران یعنی همان اسلام انقلابی و توحیدی و خطوط سیاسی و استراتژیک آن ایقان و ایمان دارم و با رهبری آن (مسعود و مریم) بیعت می‌کنم که تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفس خواهیم جنگید، جنگ انقلابی، جنگ آزادی‌بخش، خواهیم جنگید با خمینی این مظهر شیطان، این دجال خون‌آشام، این ضدبشر تا ریشه‌اش را از تاریخ و میهنمان برکنیم و برخواهیم کند. پیروزی از آن انقلاب و از آن خلق است. ... روز جنگ است، روز جنگ با سفاکترین، ضدبشرترین و ضدتاریخی‌ترین و ضد خداترین موجود روی زمین این خمینی دجال. ای پیرکفتار روز انتقام فرارسیده، انتقام پرستوها، پرستوهای خونین، انتقام لاله‌ها، انتقام بیوه زنها، یتیمان، انتقام هرکس که امیدش را شکستی. پس ای یاران بشتابید به سوی میدان، عجله کنید، ... . آخر در این روزها نمی‌توان نشست. نمی‌توان سکوت کرد. برخیز، درهم شکن این کاخ عنکبوتی را. آن که بدید آن نور را، آن که نوشید از آن چشمه، آن که چنگ زد به عروه‌الوثقی دیگر پروانه خواهد شد“.

و این چنین بود که ناصر سپه‌پور پروانه‌وار در جمع پروانه‌های آزادی ایران چرخید و چرخید و سرانجام با دفاع جانانه‌اش از شهر اشرف، راه آزادی ایران را برای نسلهای جدید هر چه بیشتر شاخص گذاری کرد.

او جنگید و بخاک افتاد تا هم‌چنان که خودش نوشت:
«مردم آزاد باشند، آزادانه لباس بپوشند، آزادانه هر عقیده‌ای خواستند داشته باشند حتی بتوانند بخندند»
پس در ایرانی که فردا آزاد خواهد بود، و در لبخند همان مردمانی که آزادانه زندگی خواهند کرد، مجاهد شهید ناصر سپه‌پور هم زنده خواهد بود.

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

مجاهد شهید امیر خیری راهدانه







مجاهد شهید امیر خیری راهدانه

محل تولد: نقده

شغل - تحصيل:

سن: 46

محل شهادت: شهر اشرف

زمان شهادت: 1388

زندگینامه مجاهد شهید امیر خیری راهدانه

بسم الله الرحمن الرحیم،
 و لما رءا المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و مازادهم الا ایمانا و تسلیما

و هنگامی‌که مومنین دسته‌ها و احزاب گوناگون را دیدند گفتند این همان وعده راستین خدا و رسولش است و راست گفتند خدا و پیامبرش و در این میان جز بر ایمان و استواریشان افزوده نشد
 «الآن احساس می‌کنم که تاریخ ایران، تاریخ مقاومت ایران، ارتش آزادی‌بخش، امید مردم منطقه و قلب جهان در اشرف نهفته است. لذا باید به آن افتخار کنم، فخر بفروشم و قلبم مالامال عشق به آن باشد».
این بخشی از آخرین نامه مجاهد شهید امیر خیری راهدانه به برادر مسعود بود.
امیر در سال ۱۳۴۲ در روستای راهدانه از توابع شهرستان نقده در خانواده‌یی زحمتکش بدنیا آمد و تحصیلاتش را در نقده ادامه داد. او که از نوجوانی، از نزدیک شاهد ظلم و جنایتهای بیشمار رژیم علیه مردم محروم بود. پاسخ روح سرکش و عصیانگرش را در آشنایی با کتابهای سازمان و زندگینامه شهیدان مجاهد یافت. پاسخی که همه هستی‌اش با آن عجین شد گو این‌که گمشده خود را یافته بود. او در این رابطه نوشت: «در آن زمان اگر سازمان را پیدا نمی‌کردم نابود می‌شدم»
امیر تا سال 64 تلاش می‌کرد به‌عنوان یک هوادار رابطهاش را ولو از طریق گوش دادن به پیامها و رهنمودهای صدای مجاهد با سازمان وصل نگاه دارد. اما با انقلاب درونی مجاهدین، سرفصل جدیدی در زندگی امیر رقم خورد. او خود در این باره نوشت:
”در سال 64 انقلاب خواهر مریم برایم تکان‌دهنده بود با خودم می‌گفتم سازمانی که بتواند مسأله بغرنج رهایی زن را حل کند فناناپذیر است بعد از این واقعه کششم به سازمان بیشتر شد“
سال 66 همزمان با پرواز رهبری مقاومت، امیر نیز همانند بسیاری دیگر از همرزمانش به ندای رهبری مقاومت لبیک گفت و با عبور از تمام موانع توانست خودش را به منطقه مرزی برساند. او اولین لحظه وصل خود را این‌گونه وصف می‌کند:

 ”وقتی توسط یکی از هواداران وصل شدم و قرار شد به منطقه بیایم آن روز برایم زیباترین روز بود. روزی که بعد از 6سال یک مجاهد را دیدم آن‌قدر هیجان زده شدم که حاضر بودم هر قیمتی را برای آن لحظه بپردازم“.

امیر خیری که خود را از زادگان انقلاب مریم رهایی می‌دانست رزم آوریش در صحنه‌های مختلف نبرد با دشمن، همواره یک مجاهد تمام‌عیار در جنگ ایدئولوژیک بود.
لهجه شیرین و کلام دلنشین او، روحیه سرشار و بیقرارش در مبارزه برای آزادی و هم‌چنین صبر و فروتنی امیر، او را به همرزمی دوستداشتنی برای یارانش تبدیل کرده بود. سیمای خندان و آرام او در سختیها، حتی در آخرین ساعتهای حیاتش، بعد از آن‌که سبعانه مورد تهاجم مزدوران قرار گرفت و به‌شدت مجروح و مصدوم بود، همواره باعث آرامش دلهای همرزمانش بود.

امیر در ساعت۱۶۳۰روز سه‌شنبه 6مرداد ۱۳۸۸ همزمان با سالروز قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال 68، هنگامی‌که با دستان خالی و با شعار «هیهات مناالذله» از اشرف به‌مثابه نقطه کانونی شرف میهنش دفاع می‌کرد، مورد هجوم مزدوران عراقی خامنه‌ای جنایتکار قرار گرفت و ساعتهایی بعد به جاودانه فروغها پیوست.

سلام بر امیر روزی که‌زاده شد، روزی که در نبرد علیه غاصبان حق حاکمیت مردم ایران سلاح به دست گرفت و زمانی که خون سرخش خاک شرف و پایداری را گلگون کرد.