۱۳۹۷ دی ۵, چهارشنبه

مجاهد شهید غلامعباس سیف


مشخصات مجاهد شهید غلامعباس (پرویز) سیف
محل تولد: نهاوند
شغل: معلم
سن: 26
تحصیلات: -
محل شهادت: بروجرد
تاریخ شهادت: 1360

یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما بدار سازد آونگ
القصه در انی زمانه پر نیرنگ
یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2LxyPdr

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ دی ۴, سه‌شنبه

مجاهد شهید بهزاد معمارنیایی


مشخصات مجاهد شهید بهزاد معمارنیایی
محل تولد: دورود 
تحصیلات: ديپلم
سن: 18
محل شهادت: بروجرد
تاریخ شهادت: 1360

ای آزادی ای آزادی
در راه تو بگذشتم از زندان ها
ای ازادی ره پیمودم در غوغای توفان ها
پرپر کردم قلب خود را
چونان گل در میدان ها
خون خود را جاری کردم
چون رودی در جنگل ها

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2rRxdC7

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید اکبر مروتی


مشخصات مجاهد شهید اکبر مروتی
محل تولد: دورود 
شغل: کارگر
سن: -
تحصیلات: -
محل شهادت: خرم آباد
تاریخ شهادت: 1360

متاسفانه از اين شهيد  قهرمان اطلاعاتى نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را مي‌شناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند.

بيا كه جان به كف به راه حق رويم                
فداي خلق قهرمان خود شويم
ادامه نبرد ما                                          
بود به دست توده ها
بيا كه برترين جهاد قدم به زندگي نهاد
يگانه راه توده ها بود ره جهاد ما جهاد ما جهاد ما

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2BPjtN1

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ دی ۳, دوشنبه

به یاد «مجاهد شهید یدالله آبهشت» که مرگ را به سخره گرفت و فریاد زد «بچه‌ها ما پیروزیم»


مشخصات مجاهد شهید یدالله آبهشت
محل تولد: تویسرکان
سن:‌26
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: رشت
تاریخ شهادت: 1360

روز۴مرداد سال ۶۰ در حالی‌که یدالله مشغول تخلیه‌‌‌‌‌‌‌یکی ازپایگاههای مجاهدین بود، توسط مزدوران سپاه محاصره و دستگیر شد. بعداز انتقال به‌سپاه به‌شدت مورد شکنجه قرار گرفت. طی ۴روز اول تا زمانی‌که او را به‌نزد ما در بند عمومی آوردند، بر اثر ضربات شلاق از پشت گردن تا پاشنه‌‌‌‌‌‌‌پایش به‌شدت سیاه شده بود و سر و صورتش آسیب دیده و زیر هر دوچشمش به‌شدت کبود شده و دهان و بینی‌اش خون آلود ولباسش هم پاره پاره و خونین بود. توان راه رفتن نداشت، دودستی و با کمک گرفتن از دیوار راه می‌رفت. در خود بند که زندانیان هیچ امکانی در اختیار نداشتند معمولاً مجاهد شهید فرشید نوروزی روزانه دوبار جراحتهای او را با روغن زیتون ـ تنها چیزی که در بند یافت می‌شد ـ به‌آرامی ماساژ می‌داد. پس از یک هفته دوباره او را زیر شکنجه بردند و پس از ۴ هفته به‌بند برگرداندند. این‌بار دیگر به‌شدت ضعیف و رنجور شده بود. یدالله دوماه بین ما بود و طی این دوماه ۴بار برای به‌اصطلاح محاکمه برده شد. هربار محاکمه‌اش کمتر از ۵دقیقه طول می‌کشید و هربار با او حرف یک چیز بیشتر نبود که چنان‌چه همکاری نکنی حکم تو اعدام است. حضور او در بند برای همه پیام‌آور نظم و انظباط بود. او با راه‌اندازی تشکیلات داخل بند به‌اوضاع آن‌جا سر و سامان داده و به‌صورت فردی و جمعی به‌آموزش سایر زندانیان پرداخت. روحیه‌‌‌‌‌‌‌رزمنده‌‌‌‌‌‌‌او که همیشه با سایر زندانیان گشاده‌رویی می‌کرد، الگوی ما در زندان شده بود. هر لحظه به‌کاری مشغول بود و هیچ ثانیه‌یی را از دست نمی‌داد هرچه از آموزشهای قرآن و نهج‌البلاغه می‌دانست، به‌بچه‌ها منتقل می‌کرد. روز ۱۵ مهر ۶۰ یدالله را برای محاکمه بردند وقتی برگشت بچه‌ها دورش جمع شده بودند و نتیجه‌‌‌‌‌‌‌دادگاه را پرسیدند. او در حالی‌که می‌خندید گفت: هیچ اعدام! ناگهان سکوت غالب شد اما یدالله می‌خندید و سایرین در حالی‌که اشک از چشمانشان سرازیر شده بود مات و مبهوت دور او را گرفته بودند. در میان اشک زندانیانی که در لحظات پایانی زندگی یکی از بهترین‌یاران خود او را می‌بوسیدند و یدالله با چهره‌یی خندان می‌گفت: مبادا گریه کنید که دژخیم خوشحال شود. و بلندگوی بند مدام یدالله را صدا می‌زد تا برای اعدام ببرند. سرانجام دیده بوسی بچه‌ها با یدالله به‌پایان رسید و او به‌هنگام خارج شدن از بند گفت: وقتی خبر تیرباران مرا شنیدید حتماً شیرینی پخش کنید و یا اولین شیرینی‌را به‌یاد من بخورید و درحالی‌که دستهایش را بالای سرش به‌هم گره کرده بود فریاد زد «بچه‌ها ما پیروزیم» و خدا حافظی کرد و رفت. و همان شب به‌همراه تعداد دیگری از زندانیان سیاسی به‌جوخه‌‌‌‌‌‌‌تیرباران سپرده شد. حالا دخترش که به‌رزمندگان آزادی در اشرف پیوسته است می‌گوید: پیکر پدرم را در قسمت انتهایی قبرستان تازه آباد که محل شهدای مجاهدین و گورهای دسته جمعی مجاهدین است، دفن کرده‌اند به‌نحوی که هیچ آثاری از آن معلوم نبود و تا سالها هیچ کس از خانواده ما محل دقیق مزارش را نمی‌‌دانست. پس از پیگیریهای فراوان محل د‌فن او را پیدا کردیم و سنگ گذاشتیم ولی دژخیمان هربارسنگ مزار او را با تبر می‌شکستند زیرا که از پیکر بی‌جان یک مجاهد خلق هم وحشت دارند.

خاطره ای از یک مجاهد همرزمش

درست دوماهی نیم بعد از سی خرداد آقا یدالله دستگیر شد آن موقع من در زندان سپاه پاسداران در نقاط مختلف همچون باشگاه افسران زیر زمین کنار دادستانی وهمان دادگاه ضد انقلاب وبندهای ۱و۲و۳ کنار دادستانی وزندان نیروی دریائی منتقل میشدم.

آقا یدالله را همه وهمه زندانیان فرقی هم نمیکرد مجاهد است یا غیر مجاهد، همه زندانیان مقاوم وسر موضع او را میشناختند از آنجا که مسئول بود واز آنجا که بسیار محترم وافتاده بود از بس که منش مجاهدی داست واحترام دیگران را داشت ، از بس به دیگران کمک میکرد وبسیاری از اتهامات دیگران را بعهده گرفته بود مورد احترام همگان بود منهم که الان میگویم آقا یدالله بهمین دلیل است همه به او با احترام آقا یدالله میگفتند.
او در فاصله ۲ماه تماما بین شکنجه گاه های دادستانی وزیر زمین وباشگاه افسران وزندان نیروی دریائی وبندهای ۱و۲و۳وانفرادی های مخوف ، در حال بازجوئی پس دادن وشکنجه شدن بود او بشدت وزن کم کرده بود وبسیار بسیار ضعیف شده بود اوهمان مدت کوتاه که بین زندانها وشکنجه گاه ها در حال تردد بود دست به باز سازی تشکیلات مجاهدین زد، بسیاری از رد ها را پاک کرد بسیاری از نفرات جوان وناشناخته یا کم شناخته شده را از زیر تیغ جلادان به بیرون فرستاد.
یدالله آبهشت بدلیل اینکه مسئول تدارکات ستاد رشت بود وبدلیل اینکه بعدا مسئولیت های  تشکیلاتی داشت دارای اطلاعات زیادی بود.
اما تمامی اطلاعاتش سالم ودست نخورده باقی مانده بود.
یک بار که او را در راهرو باشگاه دیدم در حالی که بسختی راه میرفت در فاصله کوتاهی که منتظر بودیم  سفارشات لازم را بمن کرد بعدا از هم سلولی هایش فهمیدم که او را با اتو سوزانده بودند .
پاسدار جنایتکار محمود قلی پور فرمانده سپاه پاسداران و سرکرده عملیاتی علیه مجاهدین در جنگلهای گیلان  کینه زیادی به این فرمانده دلیر یدالله آبهشت داشت پاسدار قلی پور شخصا بارها او را شکنجه وبازجوئی نموده بود .
از چند نفر شنیدم که عبدالحسن کریمی دادستان جنایتکار گیلان وعلی انصاری  هم از او کینه ها بدل داشتند خصوصا گفته میشود که مستمر او را شکنجه ودر عرض کمتر از ۲ماه   ۴بار او را محاکمه کردند.

بسیار قابل توجه هست که هر سه این جنایتکاران در همین دنیا بهای جنایتهایشان  را پس دادند وبهلاکت رسیدند
این سه جنایتکار از آقا یدالله همکاری میخواستند واو همیشه آنها را تحقیر میکرد وفریاد هیهات منا الذله سر میداد .
یک بار که در آخرین مرحله حکم اعدام به او داده بودند وخودش وبچه های سر موضع ومجاهدان زیادی مقاومت کرده بودند در حضور بسیاری فریاد زد:
"بچه ها ما پیروز شدیم وخمینی وپاسداران را شکست دادیم ما با این مقاومتمان به تعهدمان رسیدم."
پاسداران دیگری که در دستگیری وشکنجه او دست داشتند فلاح دادیار پاسدار احمد کرگانی که در نیروی دریائی کار میکرد(میگویند این پاسدار از بس در کردستان کشتاروجنایت کرده بود توسط پیش مرگان کرد بهلاکت رسید) ، پاسدار قلی پور وپاسدار وارسته همچنین پاسدار اسماعیل پور را میتوان نام برد.
آری آقا یدالله راست گفته بود مجاهدین پیروز شدند واین روزها حرفهایش با جنبش دادخواهی وجایگاه والا وبالائی که در تعادل سیاسی ودر میان خلق قهرمانمان بدست آوردند محسوس است ودر این گردهمائی پاریس ویلپنت واقبال روز افزون جوانان ایران هم  دیدیم وکاملا حس میشود که دشمن از این شکست چه سوزوگدازی میکند آری خون پاک این مجاهدان تشت رسوائی خمینی را با جنبش دادخواهی و...از بام عام به زمین انداختند.
نبرد البته تا سرنگونی ملایان وپاسداران ودژخیمان ادامه دارد
یاد مجاهد قهرمان فرمانده دلیر یدالله آبهشت که خون پاکش را فدیه راه آزادی نمود گرامی وراه سرخش پر رهرو باد


خاطره ای از یک مجاهد دیگر

در سال ۱۳۶۰ يكبار به ستاد لاهيجان رفته بودم . در اتاقي كه من بعنوان رابط شهرها وارد ميشدم و ملات ميگذاشتم و برميداشتم وارد شدم ديدم ۳ نفر در آن اتاق هستند .
خواستم خارج شوم كه برادري من را صدا زد و آنطور كه گوئي مرا چندين سال است ميشناسد در آغوش كشيد و بي مقدمه گفت پس امروز ما توي راه مهمان شما هستيم.
حميد كه برادر ديگري بود گفت ما از توراهي ها و پذيرايي هاي شما در مسير زياد شنيده ام مهدي (اسم مستعار يدالله آبهشت در آن پايگاه) و منهم حميد هستم كه با شما مي آييم ستاد رشت با مهدي (يدالله ) و حميد وارد مسير لاهيجان به رشت شديم . آناه درست ميگفتند و من هم به قولم عمل كردم و آنها را به نهاري كه تا امروز بهتر و خاطره انگيزتر از آن نداشتم دعوت كردم . (مهدي همان يدالله آبهشت بود كه براي ماموريت به رشت ميرفت)
برخورد گرم و صميمي و بي آلايشي كه او داشت در همان اتاق ستاد لاهيجان خيلي من را جذب خود كرده بود . از او سوال كردم شما از كجا و از كي من را ميشناختيد . با تعجب گفت : از كي؟ وقتي هر دو مجاهديم همه چيزمان با هم است مثل هم از يك ارزشهايي پيروي و دفاع ميكنيم و عليه ارتجاع سينه سپر كرديم . مگه نياز به شناخت قبلي است . تو برادر مجاهد من هستي همين كافي است . همين همه چيزه مگه نه ؟
منهم كه همینطور به موهايش كه تكان ميخورد و بالا پايين ميرفت نگاه ميكردم و به ابروهاي پرپشتش كه وقتي با احساس صحبت ميكرد ميرفت كه چشمهايش را بپوشاند خيره شده بودم ، كمي بعد به خودم آمدم و سريع گفتم بله برادر مهدي . او هم معطل نكرد و گفت درود بر شما
در طول مسير يدالله مستمر از بچه هاي ميليشيا (او فرمانده ميليشيا در شهر رشت بود ) و از كارها و فعاليتهاي آنها صحبت ميكرد . فقط حرف نميزد كيف ميكرد. وقتي كه از سازمان ، از ميليشيا و از كارها و فداكاري ها و غيره ميگفت ، با وجودش صحبت ميكرد .
دلم ميخواست در حالي كه رانندگي ميكردم برگردم و به چهره اش كه مستمر آميخته با لبخند بود نگاه كنم ولي امكان نداشت .
از من برايش گفته بودند و او احترام خاصي ميگذاشت به خاطر همين وقتي راجع به من ميگفت تمام تلاشم كه سعي ميكردم اينقدر از كارهاي ما مثبت نگويد بي فايده بود . دست چپش را روي دوشم گذاشت و گفت اگر ما با سازمان نبوديم همان بوديم كه بوديم. اين همه خوبي ها مال سازمانه و نگرانش نباش
يدالله آبهشت يكي از مسئولين مجاهدين بود كه بعدها در ستاد رشت مشغول به كار شد و در نبرد با ارتجاع مهيب و هار خميني و پاسداران به عهد خود با خدا و خلق وفا نمود و به شهادت رسيد . فرمانده دلير گيلان در سال ۱۳۶۰ تيرباران شد و حسرت يك كلام و يك آه را بر دل خميني جلاد ضد بشر و دژخيمانش گذاشت. او ناديده باور داشت كه ما پيروزيم و به همبندانش در شب اعدام گفت ” بچه ها ما پيروزيم و به عهدش با خدا و خلق وفا كرد.

يادش گرامي و راه سرخش پر رهرو باد

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2Cx94a6

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آذر ۲۸, چهارشنبه

مجاهد شهید بهروز مربی


مشخصات مجاهد شهید بهروز مربی
محل تولد: تبريز
تحصیلات:‌ ديپلم
سن: 24
محل شهادت: تبریز
تاریخ شهادت: 1367

♦️ 🌷 🌷 عکس سنگ مزار این شهید قهرمان به تازگی به دست ما رسیده است.



با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید خلیل جلیلی


مشخصات مجاهد شهید خلیل جلیلی
محل تولد: اروميه
تحصیلات: ديپلم
سن: 27
محل شهادت: ارومیه
تاریخ شهادت: 1362

متاسفانه از اين شهيد  قهرمان عکس، خاطرات و زندگینامه نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را مي‌شناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند. 

بشنو آواز یاران را
یادآور خونین پیمان را 
بر سینه رزمندگان گل می دهد
آزادی ها آزادی ها
ای همرهان

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آذر ۲۷, سه‌شنبه

مجاهد شهید علی اکبر قاضی خرم


مشخصات مجاهد شهید علی اکبر (علی) قاضی خرم 
محل تولد: خرم آباد
تحصیلات: ديپلم
سن: 24
محل شهادت: خرم آباد
تاریخ شهادت: 1360

اينجا خرم آباده. شهر تفنگ و تصنيف و كمونچه. شهر باغهاي پردرخت و آوازهاي پرسوز. من در خرم آباد به دنبال يك نام ميگردم. از صبح كوچه ها و خيابونهاي شهر رو زير پا گذاشتم و اون نام رو در گوش هر رهگذري نجوا كردم. توي پياده روِ يكي از خيابونهاي اصلي شهر، نوجوون دانش آموزي رو آروم به كناري ميكشم و بهش مي گم: «ببينم تو علي اكبر قاضي رو ميشناسي؟» با تعجب بهم نگاه مي كنه و در حاليكه سر تكون ميده ميگه: «نه, من اهل اين محل نيستم». جلوي در يه كارگاه, جوون كارگري سخت مشغول كاره. صدامو قاطي صداي سرسام آور دستگاهها مي كنم و داد ميزنم: «اسم علي قاضي به گوشِت خورده؟» همونطور كه مشغول كاره، نيم نگاهي بهم ميندازه و ميگه : «نه!»  باز هم مي پرسم و باز هم جز «نه» پاسخي نميشنوم. اما نا اميد نميشم. ميدونم بالأخره توي خرم آباد، يكي پيدا ميشه كه علي رو بشناسه. آخه علي بچه خرم آباد بود. آخه من خرم آباد رو با نامهاي  علي و محمود و محمد و رضا شناختم. 
باز هم ميگردم، باز هم مي پرسم. اين بار مخاطبم يه مرد ميانساله. جلو ميرم  و سئوال ثابتم رو باز هم تكرار مي كنم. يكدفعه مثل برق گرفته ها، به چشمهام خيره ميشه و بعد با چهره اي پر از شك، ميپرسه: « شما؟» ميگم: »يه هموطن. يه دوست.» انگار اين  پاسخ من، ترديدي كه توي نگاهش هست روكمتر مي كنه. ميپرسه چكارش داري؟ ميگم ميخوام ازش بدونم. ميخوام بنويسمش. آدرسي رو روي كاغذ مينويسه و بعد ميده دستم. ميگه : «بيست و پنج سال پيش، براي اولين بار اسمش رو شنيدم. توي كوچه و خيابون از صف نون بگير تا تو تاكسي، همه جا اسمش سر زبونها بود. همه از شهامت و جسارتش تو زندان خرم آباد مي گفتن. حكم اعدام رو عموي خائنش امضاء كرد. علي مجاهد بود! بنويسش» اين رو ميگه و به سرعت دور ميشه. كاغذ آدرس رو توي دستم مي گيرم و ميرم تا از علي بشنوم. ميخوام علي رو بنويسم. ميخوام علي رو براي تمام اونهايي كه نميشناسنش، بنويسم. 

هر وقت خبر پركشيدن شهيدي رو مي شنيد، دستش  رو روي زمين ميذاشت، بعد با لبخند آرامش  بخشي، اون  را به تناوب  بالا ميبرد و اسم شهدا رو زمزمه ميكرد: محمود پَر، محمد پَر، علي هم پَر. هميشه اين بازيِ خاطره انگيز رو با پرواز دادن نام خودش به پايان ميبرد. انگار منتظر بود، منتظر سرانجامِ شورانگيزي بود كه خودش اون رو  انتخاب كرده بود، مي گفت : «شهادت در راه آزادي، اوج سعادت ماست و هر كسي شايستگي اون رو نداره» مي گفت: «خون ما رسوا كننده و افشا كننده چهره پليد خميني دجاله» بيست و سه چهارسالش بيشتر نبود. بايد روحت خيلي از زندگي سرشار باشه كه بتوني توي اين سن و سال، جاودانگي رو انتخاب كني و  مرگ رو به زانو در بياري. آزاديخواهي، چشمه شجاعت و جسارته. راست مي گفت علي، هر كسي شايستگي اون رو نداره. 

مجاهد شهيد, علي اكبرقاضي در سال 1336، در خانواده اي مرفه و مذهبي در شهر خرم آباد، به دنيا اومد. از همون دوران كودكي, هوش و استعداد چشمگيري داشت و هفت ساله بود كه قرآن رو از پدرش ياد گرفت. آموزه هاي مذهبي پدر, پايه هاي فراگيري مفاهيم قرآن رو در علي محكم كرد و زمينه اي شد براي تبحري كه بعدها در زمينه درك و بيان مفاهيم انقلابي قرآن پيداكرد.
نه ساله بود كه پدر چشم از جهان فرو بست. با وجود اينكه چهار خواهر و برادربزرگتر از خودش داشت, اما با احساس مسئوليتي عميق, در اداره امور خانواده, هميشه همراه و همدم مادرش بود. برغم وضعيت مالي خوبي كه خانواده اشون داشتن , اما هيچ تابستوني نبود كه از راه برسه و علي روزهاي بلند اون رو با كاروتلاش براي كمك به مادرش سپري نكنه. هميشه اقوام  و فاميل بهش خورده ميگرفتن كه تو با كارهات آبروي خانواده رو ميبري. اما علي اهلِ زندگي راحت و بي زحمت نبود. با بي دردي و خوش نشيني ميونه اي نداشت. هميشه ميخواست زندگيش رو با دردهاي لايه هاي فرودست جامعه پيوند بزنه. به همين خاطر به محض اينكه كمي بزرگتر شد شهر و خانواده رو رها كرد و  در سن  15سالگي راهي  پايتخت شد.  

اينكه علي, چطور با مجاهدين آشنا شد و چطور قدم در راه مبارزه گذاشت, موضوع صحبت ما نيست. آخه اونكه دردمنده بالأخره راه درمان رو پيدا مي كنه. مجاهد شهيد علي اكبر قاضي, ازهمون سنين نوجواني, همدرد شدن با مردم سرزمينش رو انتخاب كرده بود و همين درد مشترك, زمينه اي فراهم كرد تا در جريان آشنايي با مجاهد شهيد محمد علي يحيوي, قدم در مسير مبارزه بگذاره و مسافرِ سفري  پرحادثه و در عين حال شكوهمند بشه. وقوع انقلاب ضد سلطنتي, با شروع دوران سربازي علي همزمان بود و اين همزماني, فضاي مناسبي رو براي فعاليتهاي انقلابي اون در محيط پادگان ايجاد كرد. چاپ و تكثير اطلاعيه هاي سازمان مجاهدين خلق ايران. حضور در تظاهرات و برنامه هاي اعتراضي و شركت درتسخير پادگانهاي تهران توسط مردم, از جمله فعاليتهاي علي در جريان انقلاب ضد سلطنتي بودن. 

بعد از پيروزي انقلاب ضد سلطنتي. علي به صورت حرفه اي و تمام وقت پابه عرصه مبارزه گذاشت. قرار بود جنبش ملي مجاهدين در خرم آباد تشكيل بشه و اين كار قبل از هر چيز نياز به امكانات و فضايي براي استقرار داشت. بچه هاي جنبش خرم آباد. 
نقش تعيين كننده مجاهد شهيد علي اكبر قاضي, در حل اين مشكلات و تهيه امكانات براي راه اندازي جنبش رو هيچوقت فراموش نمي كنن. علي همه جا بود و همه كار ميكرد. جنب و جوش عجيبي داشت. هم كار تداركاتي ميكرد و هم كار آموزشي. يادمه وقتي جنبش در خردادماه 58 تعطيل شد. علي بلافاصله ستاد انجمن جوانان موحد در شهر خرم آباد رو تشكيل داد كه نفس شكل گيري اين انجمن, نقش بسيار بسزايي در سازماندهي طيف وسيعي از جوانان و هواداران سازمان در سراسر شهرهاي استان لرستان داشت. 
فعاليتهاي روشنگرانه علي در اون مقطع زماني و رابطه هاي گسترده اي كه با مردم داشت, روز به روز به محبوبيت اون اضافه ميكرد. در جريان انتخابات رياست جمهوري و بعد هم  انتخابات مجلس بود كه با كنار رفتن پرده فريب و دجاليت ارتجاع, عشق مردم به مجاهدين بيشتر و بيشتر شد و آخوندها در واكنش به اين اقبال عمومي, با كينه اي دو چندان, كمر به سركوبي مجاهدين بستند. پاسداران و چماقداران ارتجاع در خرم آباد, يك شب به نيت سربه نيست كردن علي, در خلوت يكي از كوچه هاي خرم آباد, محاصره اش كردن و به قصد كشت شروع كردن به كتك زدنش. رهگذري با ديدن اين صحنه, اهالي محل رو صدا كرد و با همت مردم, علي از چنگ جانوران درنده خميني نجات پيدا كرد.

بعد از اون داستان, وقتي تير آخوندها در از بين بردن مخفيانه علي به سنگ خورد. سپاه خرم آباد حكم دستگيري اون  به جرم قيام مسلحانه رو صادركرد و بعد هم در فاصله كوتاهي به اسارت در اومد. در مدتي كه علي در زندان سپاه بود, از اونجا كه هنوز اختناق آخوندي فراگير نشده بود, مردم با مراجعات زياد و وارد كردن فشار روي رژيم, خواستار آزادي علي شدن و بعد از شهادتهاي اهالي و پرسنل مردمي شهرباني, دادگاه مجبور به صدور حكم آزادي علي شد. البته طبيعي بود كه اين آزادي در اون شرايط پرفتنه, پايدار نبود و آخوندها به اين راحتي دست بردار نبودن. آزادي علي از زندان, در واقع آغاز يك زندگي نيمه مخفي بود. در فاصله بين سالهاي 58 و 59, آخوندها دوبار حين تردد علي رو شناسايي كردن و هر دوبار, علي با جسات از چنگشون گريخت. فضاي اجتماعي و سياسي روز به روز بسته تر و بسته تر ميشد و مبارزه در حال گذار از فازي به فازي متفاوت بود. خيلي از دوستان و اقوام علي, در مواجهه با اوضاع پرشتاب تحولات و بعد از ديدن عمق كينه آخوندها از مجاهدين, به علي توصيه ميكردن كه دست از مسيري كه انتخاب كرده برداره وراهي كه انتخاب كرده رو از نيمه برگرده. اما پاسخ علي به اين توصيه ها, هميشه يك جمله بود. 

تا خون من و امثال من نريزد, اين دجالان دين فروش, رسوا و منزوي نخواهند شد. 
در ماههاي آخر سال 1359, مجاهد شهيد علي اكبر قاضي به استان همدان منتقل شد و ادامه مسير تابناكش  رو در اون شهر پي گرفت. با اين همه طولي نكشيد كه فصل ابتلاء و توطئه, يعني تابستان خونين سال 1360 از راه رسيد و خميني با بسيج تمامي امكاناتش, كمر به نابودي نسل مجاهد خلق بست. بعد از ظهر گرم روز 19 مرداد سال 1360 بود كه پاسداران خميني مجاهد شهيد علي اكبر قاضي رو در يكي ازخيابونهاي همدان, شناسايي و محاصره كردن. اونهايي كه شاهد صحنه بودن, در بازگويي اين واقعه, نه از به بند كشيده شدن يك مجاهد, بلكه از نبردي سهمگين و حماسي صحبت مي كنن. علي ببر عاشقي بود كه به سادگي تن به دام نميداد. پس با شجاعت و شهامت تمام, همون تعادل قواي به ظاهر نابرابر رو در هم كوبيد و با تكيه بر اصل طلايي تهاجم, مجال پيش اومده رو به فرصتي براي افشاگري تبديل ميكرد. ميگن نيم ساعت تمام طول كشيد تا چندين پاسدارموفق به دستگيري علي شدن. علي يكريزو يك نفس فرياد ميزد و مي گفت: « مردم, مقاومت!.. مردم مقاومت!... من يك مجاهد خلقم. درود بر مجاهدين. زنده باد آزادي.»حتي وقتي علي رو به زور سوارِ ماشين ميكردن. باز هم علي از پنجره ماشين, رو به مردمي كه اونجا تجمع كرده بودن از راه و آرمانش مي گفت و ايستادگي در برابر آخوندها رو ترويج ميكرد.

بين ديوارهاي بلند و قطور سلول, حساب روزها و ماهها ازدستم در  رفته بود. جز گفتن از داغ و درد و دلهره, حرف ديگه اي نداشتم كه به اون ديوارها بزنم.  سرگردون و تنها, روزهايِ نگراني رو تا صدور حكمِ نهايي سر ميكردم. فقط ميدونستم توي زندان سپاه همدانم. چشم بندهاي سياه و ضخيم, راه كسب اطلاعات بيشتر رو به روم بسته بود. تا اينكه تو يه ساعتي از روز, كه حتي نميدونم چه ساعتي بود. سر و صداي زيادي توي راهرو پيچيد و بعد در سلولم باز شد و پاسدارها, علي رو هول دادن توي سلول. از در كه اومد تو, با ديدن من گل از گلش شكفت و محكم در آغوشم كشيد. با صداي بلند ميخنديد و گرمتر از هميشه باهام احوالپرسي ميكرد. يك لحظه با خودم فكر كردم, شايد اومده ملاقاتم. آخه اصلا شبيه زندانيها نبود, توي صورتش تنها چيزي كه نميديدي, دلهره و نگراني و اضطراب بود. چهره علي رو هيچوقت اونقدر آروم و خونسرد نديده بودم. با حضورش فضاي سرد و دلمرده سلول رو شكست. صداش توي راهرو پيچيده و تا سلولهاي كناري هم رفت. با خنده هاش, به تمام زندانيها اميد ميداد. پاسدارها قبل از همه اين حضورِ سرشار روحس كردن و در حاليكه يكساعت بيشتر از ورود علي به سلول من نگذشته بود, با سرو صدا و فحش و بدو بيراه, علي رو با خودشون بردن. بعدها فهميدم كه همون روز دست و پاش رو با طناب بسته بودن و از همدان فرستاده بودنش به زندان خرم آباد. شايد باورتون نشه, ولي همون حضور يكساعته علي, من رو ازاين رو به اون رو كرد. با خاطره خنده هاي علي, ديگه فشار ديوارها رو حس نميكردم. با علي از نو  مجاهد شدم. 

شهيد محمد حنيف نژاد,  بنيانگذار سازمان مجاهدين خلق ايران, جمله اي داره كه يك دنيا معنا در اون نهفته است. ميگه:
» اگر يك مجاهد خلق رو در قوطيِ دربسته و بدون منفذي محبوس كنن, اون مجاهد خلق, براي بيرون اومدن از قوطي اونقدر راه فرار پيدا ميكنه كه در اولويت بندي  اون راهها دچار مشكل ميشه.»  با مروري به كارنامه مجاهدين و شهداي سرفراز اين مقاومت, به خوبي ميشه فهميد كه در  اين جمله ي عميق, ذره اي اغراق و مبالغه نيست. حماسه هايي كه اين نسل در بن بست شكني و عبور از موانعِ پيش  رو خلق كردن, خيلي وقتها خارق العاده تر از اين مثاله. به داستان اولين روز ورود مجاهد شهيد علي اكبر قاضي به زندان خرم آباد, گوش كنيد! اين خودش يكي از مصاديقِ حقانيت جمله حنيف كبيره. 

وقتي علي رو به سلول آوردن, غير از من رضا  نفيسي هم توي سلول بود. علي طوري با ما گرم گرفت كه هر كدوممون فكر كرديم اون يكي رو از بيرون ميشناخته.  تازه بعد وقتي در سلول رو براي هواخوري باز كردن, علي اول همه رفت توي راهرو و به تمام سلولها سر زد و با همه احوالپرسي كرد. بعضي ها فكر كرده بودن, اونها رو با كس ديگه اي اشتباه گرفته.خيلي حسِ مجاهدي داشت. اتفاقا هر كي مجاهدتر بود, همين اشعه رو از اون مي گرفت. تازه اينها همه مقدمه بود. علي توي همون اولين هواخوري, در حاليكه مدت زيادي از اومدنش به زندان خرم آباد نگذشته بود. فرصت رو از دست نداد. من و رضا كنار هم وايستاده بوديم كه علي مثل برق اومد كنارمون. به رضا گفت: «كفشهاتو بده من.» رضا گفت: «براي چي؟» علي همونطور كه شتابزده اطراف رو مي پاييد جواب داد: »ميخوام فرار كنم» به همين صراحت و سادگي گفت. ما خشكمون زده بود. رضا بهش گفت: «وايستا با هم بريم. من جلوي پاسدارها رو مي گيرم, صحنه رو شلوغ مي كنم تا تو بتوني بري.» علي قبول نكرد, گفت : من ميدونم اعدامي ام. اگر فرار موفقيت آميز بود كه چه بهتر, اگر نبود, لااقل بذار بيرون از اين ديوارها بميرم. ميخوام صداي فريادهام رو همه بشنون.» علي اين رو گفت كفشهاي رضا رو به پا كرد و رفت. چند لحظه بعد, وقتي به سلول برگشتيم, صداي پاي علي رو از روي سقف شنيديم. رضا مي خنديد و مي گفت: «مرغ از قفس پريد. علي رفت.» من گفتم: «اگه به ميدون تختي برسه كار تمومه» دل توي دلمون نبود. نيم ساعت بعد, يكدفعه با صداي شليك يك تير, نفس توي سينه هامون حبس شد. رئيس زندان با سر و وضعي به هم ر يخته و چهره اي كلافه مدام توي راهرو   اينطرف و اون طرف ميدويد. سر نگهبانها داد ميزد و مي گفت: «مگه نگفتم اين آدم خطرناكيه؟ چرا بهش هواخوري داديد؟» بعد هم وسط راهرو وايستاد و خطاب به همه ما گفت: «اگه علي اكبر قاضي دستگير نشه, من شما رو زير كابل تكه تكه مي كنم.» من و رضا يه گوشه وايستاده بوديم و يكريز دعا ميكرديم. حدود يكساعت بعد, در حاليكه تقريبا يواش يواش, دلمون آروم گرفته بود و تصور ميكرديم علي رفته و حالا ديگه كيلومترها از اين كوير وحشت فاصله گرفته. يكدفعه در باز شد و پاسدارها پيكر نيمه جان علي رو توي سلول انداختن.

همه چيز به انتخاب و تصميم تو بر ميگرده. اگه اسارت رو باور كني و خودت رو در برابر تنگنايي بنام زندان ببازي, اون وقت  ديوارهاي زندان روز به روز قطور ترميشن. زنجيرها  در هم تنيده ترميشن و روزنه ها تنگ تر و تنگ تر ميشن. اما اگه مقهور نشدن در برابر اون تعادل قوا رو انتخاب كني, اگه تصميم بگيري نشكني, اون وقت بيشمار راه جلوي پات باز ميشه و روز به روز به شهامت و جسارتت اضافه ميشه. اينها تئوريهاي فراواقعي و فرضيه هاي خوش بينانه نيستن. تك تكشون تجربه شدن و علي هايي بودن كه بهاي اثباتشون روبا گوشت و پوست و استخون پرداختن.

علي با همون بدن شرحه شرحه و رنجورش از جا بلند شد, ايستادن روي اون پاهاي زخم خورده كار هر كس نبود,  خودش رو به ديوار سلول تكيه داده بود زانوهاش از زور درد ميلرزيدن. كشون كشون تا دم در رفت, بعد هم پنجه هاش رو مشت كرد و محكم به در سلول كوبيد. يكي از پاسدارها, دريچه سلول رو باز كرد و با صداي گوشخراشش گفت: «چه خبرته؟» علي با لحني آمرانه داد زد: «در رو بازكن ميخوام وضوبگيرم.» زندانبان با خنده اي چندش آور گفت: «از كي تا حالا نمازخون شدي؟ لازم نيست براي من نماز بخوني.» علي يكباره از كوره در رفت. خودش رواز ديوار جدا كرد و محكم روي پاهاش وايستاد. بعد با تمام قدرت فرياد كشيد: «دهنت رو ببند! تو و اون رهبرت چه جونورهايي هستيد كه من براتون نماز بخونم؟ مجاهد خلق براي خدا نماز ميخونه. براي آرمانش نماز ميخونه» بعد از اين فرياد علي, يكدفعه سكوت هميشگي زندان صدبرابرشد, هيچكس جرأت نطق كشيدن نداشت. پاسدارها لب از لب باز نميكردن. تمام سلولها صداي علي رو شنيده بودن. توي اون سكوت كشنده و تلخ, صداي علي چيزي رو شكسته بود. چند دقيقه بعد, پاسدارهاي مسلح, توي سلول ريختن و علي رو بردن. 

مسير آزاديخواهي, با تمام راهها و جاده هاي ديگه اي كه توي اين دنيا هست, يه تفاوت اصلي داره. تفاوت در انتخاب گام به گام و لحظه به لحظه است. اصلا اينطور نيست كه وقتي گام اول رو برداشتي, تا آخر مسير بي دغدغه و نگراني بري. اين جاده پر از دوراهي و پر از فراز و نشيبه. بدون انتخاب لحظه مره, قدم از قدم نميشه برداشت. ارزش تمام گلهاي سرخ اين مقاومت هم, به همين تصميم گيريها و انتخابهاشونه. برخورد با هر ابتلا و عبور از هر مانعي رو انتخاب كردن و راه رو تا آخر پيمودن. يكي از پرشكوهترين فرازهاي زندگي مجاهد شهيد علي قاضي حضورش در بيدادگاه آخوندها بود. دشمن باز هم اون رو در برابر دوراهي قرار داد و علي باز هم راه مقاومت رو انتخاب كرد.  آخوندها كه از علاقه شديد علي به مادرش با خبر بودن, در جريان توطئه اي كثيف و ضد انساني, مادر علي رو به دادگاه آوردن تا از طريق مادرش مقاومت علي ر و در هم بشكنن, عموي علي كه آخوندي بنام شيخ مهدي قاضي بود, به مادر علي سفارش كرده بود تا از علي بخواد با كوتاه اومدن از اصولش, راه زنده موندن خودش رو هموار كنه . اما علي در برابر اين درخواست با خشم ايستاد و فرياد زد: 
مادر! تو از من ميخواي تا روي خون جوونهاي اين مردم پا بذارم و زندگي رو انتخاب كنم؟ مگه نه اينكه مرگ حقه؟ پس بذار تا با سربلندي بميرم. ميدونم حتي ممكنه اينها پيكرم رو هم به تو ندن, ولي ازت ميخوام كه اگردادن, اون رو نگيري, آخه چيزي كه در راه خدا دادي رو نبايد پس بگيري.  من, يكدفعه جوخه مرگ به هم ريخت. فضا حسابي متشنج شده بود. هتو مه بايد سربلند باشي و بدوني كه من به بزرگترين آرزوم رسيدم و به امام حسين پيوستم . 

و پاسخ خميني به اين روح عاصي و ناآرام, چيزي جز حكمِ اعدام نبود و   اون حكم, نه حكم مرگ علي, بلكه حكمِ ضعف و زبونيِ آخوندها در برابر اراده ي يك مجاهد بود. شگفتا كه جانِ شيفته و بيقرار علي, در آخرين لحظات حيات, آرامترين ثانيه هاي عمر رو سپري كرد. در گواهي اعدام مجاهد شهيد علي قاضي, ضربان قلب اون كاملا عادي و نرمال قيد شده, اين در حاليه كه اين مجاهد دلير در آستانه اعدام به شدت شكنجه شده بوده و پيكرش در تب ميسوخته. پس راز  اين آرامش و اطمينان قلبي رو در كجا بايد جستجو كرد؟ 

«ازلحظه خروج از سلول تا موقع رسيدن به جوخه مرگ, مستمر آياتي از قرآن رو زمزمه ميكرد و , شعار ميداد. هر كار ميكرديم نميتونستيم ساكتش كنيم. تا حالا چنين چيزي رو نديده بودم. باورش برام خيلي سخت بود. مگه ميشه؟ آخه چطور ممكنه يه اعدامي اينقدر مسلط و آروم  از  اتهامش دفاع كنه و قرآن بخونه؟ نفهميدم فاصله ي بين سلول تا محل اعدام چطور طي شد؟  زبونم بند اومده بود و فقط به علي نگاه ميكردم. قبل از فرمان شليك, درست وقتي كه صداي فريادهاي علي اوج گرفته بود, يكدفعه نفهميدم چي شد, از خود بيخود شدم. احساس كردم دستم روي ماشه نميره.  تنم داغ شده بود و دنيا دور سرم ميچرخيد. روي دو تا پام وايستادم و فرياد كشيدم: «نزنيد, اون داره عروج مي كنه, داره ميره پيش خدا... نزنيد اون داره پر ميكشه.» » با صداي فرياد من, يكدفعه جوخه مرگ به هم ريخت. فضا حسابي متشنج شده بود. همه فكر ميكردن من ديوونه شدم, اما از هميشه سالمتر بودم. احمدي دستپاچه و  وحشتزده من رو نگاه ميكرد, به دو تا از پاسدارها اشاره كرد و اونها دست و پاي من رو گرفتن و بردن. توي  راه صداي شليك سلاح  احمدي رو شنيدم, بعد صداي فريادها با هم يكي شد و ديگه هيچ چي نفهميدم.»

روز دهم شهريورماه سال 1360, بالأخره نوبت پرواز علي هم رسيد و سرفرازانه رفت و  تا فراسوي جاودانگي پركشيد. علي مثل تمام كبوتران خونين بال و قاصدان آزادي, بار امانتي كه بردوش داشت رو تا سر منزل مقصود برد و عاشقانه به پيماني كه بسته بود وفادار موند. مجاهد شهيد علي قاضي, مثل 120000 مجاهد ديگه, زندگي و مرگ مؤثر رو انتخاب كرد و نام خودش رو در كنار ارزشهايي مثل فدا و صداقت و آزاديخواهي  هميشگي كرد. شناخت علي و تمام گلهاي سرخ سرزمين ما قبل از اينكه اداي ديني به اونها باشه, ضرورتي براي ادامه راه ماست.آخه هيچ راهي رو بدون شاخص نميشه پيمود. اون مسافري كه در ابتداي همين برنامه, پرسان پرسان, كوچه ها و خيابونهاي خرم آباد رو پشت سر ميگذاشت و ميخواست علي رو بنويسه, ديريا زود به مقصد خواهد رسيد. ما هم از علي گفتيم تا اگر مسافري در روزي از روزها, در جستجوي قهرماني, كوچه ها و خيابونهاي سرزمينش رو پشت سر گذاشت. توي قاب چهره تمام هم نسليهاش, تصوير آشناي اون قهرمان رو ببينه. 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

مجاهد شهید فرهاد شجاعی


مشخصات مجاهد شهید فرهاد شجاعی
محل تولد: دورود 
تحصیلات: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: بروجرد
تاریخ شهادت: 1360

متاسفانه از اين شهيد  قهرمان عکس، خاطرات و زندگینامه نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را مي‌شناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند.

آخرین دقیقه
انتهای نگاه نیست.
من از پشت پلک‌هایت رد شده‌ام...
به پس‌کوچه‌های آینده برگرد
به دفترهای بازِ باران رجوع کن
اسم خیسم را از نگاهت پاک نکن
قرار ما با عشق...

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید


۱۳۹۷ آذر ۲۲, پنجشنبه

مجاهد شهید بهروز بی غم


مشخصات مجاهد شهید بهروز بی غم
محل تولد: دورود 
تحصيل: دانش آموز
سن: 19
محل شهادت: بروجرد
زمان شهادت: 1360

اكنون زمان برخاستن است
اكنون زمان اوج گرفتن 
اكنون زمان دگرگوني و يكيشدن.
و اينك من رقصان و در پرواز
ميبينم خويشتن خويش را 
زير پاي خويش ...
تا كه سپيده بردمد!

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید


مجاهدین شهید محمود، مرتضي و حسن جعفرزاده مرندي


مشخصات مجاهد شهید محمود جعفرزاده مرندی
محل تولد: خوی
تحصیلات: دانشجو
سن: 34
محل شهادت: ارومیه
تاریخ شهادت: 1367


مشخصات مجاهد شهید حسن جعفرزاده مرندی
محل تولد: خوی
تحصیلات: دانشجوي مهندسي
سن: 30
محل شهادت: خوی
تاریخ شهادت: 1360


مشخصات مجاهد شهید مرتضی جعفرزاده مرندی
محل تولد: خوی
شغل: مهندي الکترونيک
سن: 32
تحصیلات: -
محل شهادت: کرمانشاه
تاریخ شهادت: 1367

جويباران روانند؛ جويباران راهي رودهايند، و رودها راهيِ درياها، نهايت تمامي نيروها پيوستن است پيوستن به اصل روشن خورشيد و ريختن به شعورِ نور

بعد از انقلاب57 با شناخت آرمانهاي رهاييبخش سازمان مجاهدين بود كه پي به طينت ضدبشري رژيم خميني بردم. خودم رو يافتم و تونستم آگاهانه راه انقلاب رو انتخاب كنم. اولين جرقه هاي آگاهي در ذهنم وقتي زده شد كه براي ادامة تحصيل به تركيه رفته بودم. در اونجا بود كه با اونها آشنا شدم. يادمه اولين باري كه به خونه شون رفتم، اونقدر من رو تحت تأثير قرار دادند كه بي اختيار شيفتة منشِ اونها شده بودم. انگار سالها بود باهاشون بودم. اصلاً احساس بيگانگي نميكردم. معني عشق و عاطفه و يكرنگي و برادري رو تازه ميفهميدم. حسن، محمود و مرتضي، حالا سالهاست كه به جاودانه فروغهاي آزادي پيوستند؛ كساني كه آغازي شدند براي آشنايي و انتخاب من براي مبارزه در راهِ آزادي. يادشون بخير! 

مبارزه انسان را آبديده ميكند! به ياد سه برادر مجاهد حسن، محمود و مرتضي جعفرزاده مرندي
حسن جعفرزاده مرندي از زندانيان سياسي دوران شاه بود.كانديداي سازمان مجاهدين براي اولين دورة انتخابات مجلس شورا از شهرستان خوي كه در 18آذر سال 60 توسط دژخيمان خميني جلاد در زندان خوي تيرباران شد.

جان فداي خلق ايران
كردم آخرصبحگاهان
تاكه گردد لاله زاران
خاك ايران از شهيدان

فرازي از زندگينامة مجاهد شهيد محمود جعفرزاده مرندي
محمود جعفرزاده مرندي در سال 1333 در خانواده اي محروم در خوي متولد شد. او كه در ميان توده هاي زحمتكش آذربايجان رشد كرده بود، پس از طي دوران ابتدائي و متوسطه، به سرعت در فضاي سياسي و مبارزات انقلابي قرار گرفت و توسط برادرش حسن با عقيده و خط مشي مجاهدين آشنا شد. محمود در جريان قيام و مبارزات مردمي سال 57 نقشي فعال داشت و پس از پيروزي انقلاب، رابطة فعالتري با ارگانهاي سازمان در خوي برقرار كرد. او در سال 58 براي ادامة تحصيل به تركيه رفت و در دانشگاه ترابوزان در رشتة الكترونيك و مخابرات ثبت نام كرد و ضمن فعاليت سياسي در انجمن دانشجويان مسلمان تركيه، دوره ليسانس الكترونيك و مخابرات را به پايان رساند. 

محمود ورزشكار بود. با قدي متوسط و هيكلي قوي كه حاكي از تحرك و چابكي او بود. در اكثر رشته هاي ورزشي خصوصاً واليبال استعداد خاصي داشت و هميشه گل تيمشون بود. براي كمك مالي به سازمان كارگري ميكرد. به همين دليل با آشنايي با دردها و محروميت مردم از نزديك پيوند خاص و عميقي با اونها پيدا كرد و از طرف ديگه كينه اش به باعثان و بانيان اين مصيبتها بيشتر و بيشتر شد. محمود شور و نشاط عجيبي داشت. يه لحظه آروم و قرار نداشت. اين ويژگي  محمود از او چهره يي بيادموندني در نظرم بجاي گذاشته. مجاهدي كه همة زندگيش رو وقف آزادي مردمش كرد.

سر دار و دشنه گر، نعره كشيم از جگر
نيست دراين جهان مگر، بهر تو هاي و هوي ما 

 «در اين شرايط، اول بايستي اين ديكتاتوري ضدبشري را سرنگون كرد و بعد از آن هست كه درس خواندن معناي دقيق خودش را كه همانا خدمت به خدا و خلق است، پيدا ميكند.»

با همين منطق بود كه محمود در روزهاي پرالتهاب انقلاب ضدسلطنتي، دانشگاه رو رها كرد و با شوري وصف ناشدني به صفوف قيامِ مردم پيوست. ولي متأسفانه خميني، اين ديو سياهي كه از تاريك خانة تاريخ قرون وسطي بيرون آمد، مكّارانه بر موج قيام مردم سوار شد تا تسمه از گردة محرومان در ابعادي شگفت انگيز بكشد. همين عشق به خلق و انقلاب بود كه محمود بار ديگه در صفوف مبارزان جاي گرفت و خودش رو براي رزمي ديگه آماده كرد. او هميشه خواستار اعزام به منطقة مرزي و جنگيدن با دشمن ترين دشمنان خلق بود. 

دست نوشته اي از مجاهد شهيد محمود جعفرزادة مرندي
«در ارتباط نزديكتر قرار گرفتن با سازمان، براي من يك افتخار بزرگ محسوب ميشود. تمام سعي و كوشش خودم را در اين راه خواهم كرد و اميدوارم از پس مسائل و مسئوليتهايي كه به من محوّل خواهد شد برآيم. اين راه را آگاهانه و با علم بر سختي راه مبارزه، راه خدا و خلق، راه سازمان مجاهدين خلق را انتخاب ميكنم و اميدوارم كه در اين راه ثابت قدم باشم تا بتوانم دين خود را به خدا و خلقم ادا كنم.»  

بعد از 30خرداد 60 و آغاز مرحلة نوين فعاليتهاي دانشجويان هوادار سازمان مجاهدين در خارج از كشور، هم پا با مقاومت خونين و سراسري داخل كشور، محمود به اصرار خودش در بهمن 62 به منطقة كردستان اعزام شد.

«اميدوارم كه در عمل بتوانم آنطور كه سازمان ميخواهد كار بكنم. الزامات اين كار هم هر چه باشد (حتي شهادت) ميپذيرم. من ميدانم كه گذراندن اين پروسه براي من ضروريست و بايستي اين مقطع را بگذرانم. انشاءالله سازمان هم كمك كند كه به آنچه آرزويم هست برسم. انسان حين مبارزه آبديده ميشود. 

مجاهد شهید مرتضی جعفرزاده مرندی: «در حال حاضر تحصيل در خارج كشور را جز گوشه نشيني نميدانم!» 

اين جملة مرتضي رو هيچوقت از ياد نميبرم. او كه آرام نميگرفت و دلش نميخواست از گوشه نشيناني باشد كه ظلم را ديده اما به وظايف انقلابي خويش قيام نميكنند. مرتضي نيز عزمِ پيوستن به اصل روشن خورشيد داشت.

فرازي از نامة مرتضي جعفرزاده‌مرندي جهت درخواست پيوستن به صفوف مقدم نبرد
«در آغاز دوران دبيرستان در زمان شاه، از طريق برادرم مجاهد شهيد حسن جعفرزاده‌مرندي با مسائل سياسي آشنا شدم و بعدها از طريق خود او آرمان‌ مجاهدين را بيشتر شناختم. بعد براي تحصيل به تركيه رفتم و با مطالعة كتب و ديگر نشريه‌هاي سازمان، هر‌چه بيشتر با ايدئولوژي و استراتژي سازمان آشنا شدم…حال كه وطن دربند و ‌زنجير خود را چنين آماج فتنه و جنايتهاي خميني خون‌آشام مي‌بينم ديگر تحصيل در خارج را هرچند هم مفيد فايدة مردم باشد، در حال حاضر جز وسيله‌يي براي گوشه‌نشيني نمي‌دانم و در همين‌جا كمال آمادگي جسمي و روحي خود را براي رفتن به منطقه اعلام مي‌دارم. تا آخرين قطرةخونم از آرمان و اعتقادات خود و سازمانم دفاع مي‌كنم تا دينم را به خلق قهرمانم ادا كرده باشم…». 

روز 9خرداد 63! تهاجم وحشيانة مزدوران خميني به منطقة سقز. در جريان اين نبرد پيشمرگان مجاهد خلق جانانه به مقاومت برخاستند. روستاي “هِرميدول” به محاصرة مزدوران خميني درآمد.
محمود اونموقع در سقز بود. در جريان اون درگيري از پشت تيري به محمود خورد و نارنجكي در جلوي او منفجر شد. او در حاليكه به سختي مجروح و غرقِ در خون بود به اسارت دشمن دراومد. و اين براي محمود آزمايش ديگه يي در مسير پرفراز و نشيب مبارزه عليه رژيم جنايتكار خميني بود! 
محمود كه گْردي دلاور در رزم با دژخيم بود، حال در زندان و زير شكنجه هاي دژخيم، چشمه هاي ديگرِ عزمِ جزمِ مجاهد خلق را از خود نشان داد و چه خوب توانست سازش ناپذيري حق با باطل را به نمايش بگذارد و چه شكوهمند توانست از اين امتحان سرفراز بيرون آيد.
لبان محمود هرگز از هم باز نشد. براي دستيابي به اطلاعات، او را زير وحشيانه ترين شكنجه ها بردند. پاهاش فلج شدند و از كار افتاده بودند. محمود اونقدر ضعيف شده بود كه قابل شناسايي نبود. از 63 تا 67 شكنجه و زندان رو صبورانه تحمل كرد و سرانجام در قتل عام سال 67 با سي هزار سرخ گلِ ديگه سرود فتح و پيروزي سرداد و از دارِ فاني پركشيد.

بشنو اين آخرين سخن را
كن زنده قصه كهن را
بردارازجا سلاح من را
آتش زن كاخ ظالمان
پيشه بنما راه من را
تا رها سازي وطن را
هان بياد آور تو هر دم
مردم خونين كفن را

براي هر انسان در اين دنيا آزمايشي وجود دارد. سوالات امتحاني زندگي هر كس با ديگري فرق ميكند. و حال براي دو برادر، يكي در سياهچالهاي دژخيم و ديگري در رزم رودررو و بي امان با دشمن، دو آزمايش متفاوت فراهم ميشود. آزمايشي كه در آن هر يك بايد با گوهر انساني خويش به آن پاسخ صحيح را بدهند. مرتضي، برادر كوچكتر نيز در صحنة رزم فروغ جاويدان چنين كرد؛ و از آزمايشِ زندگي خود سرفرازانه عبور كرد و به شهادت رسيد.

فرازي از وصيت‌نامة مجاهد شهيد مرتضي جعفرزاده مرندي
«…‌‌با ايماني به استواري كوه و با عشقي شورانگيز در اين راه گام نهاده‌ام و تا آخرين نفس و آخرين قطرة خونم را فدا خواهم كرد. البته حاضر بودم صدها‌ بار زنده مي‌شدم و صدها ‌بار خودم را در اين راه فدا مي‌كردم.»

جويباران روانند؛ جويباران راهي رودهايند، و رودها راهيِ درياها
نهايت تمامي نيروها پيوستن است
پيوستن به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعورِ نور

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آذر ۲۱, چهارشنبه

مجاهد شهید مرتضی احمدوند


مشخصات مجاهد شهید مرتضی احمدوند
محل تولد: نهاوند
شغل: قهرمان ورزشي
سن: 21
تحصیلات: دانش آموز
محل شهادت: نهاوند
تاریخ شهادت: 1360

متاسفانه از اين شهيد  قهرمان عکس، خاطرات و زندگینامه نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را مي‌شناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند.

ما نسلي هستيم كه امروز
يقين داريم
پرنده مردني است؛ ولي پرواز به خاطر سپردني!
و ما نسلي خواهيم بود 
كه به آفتاب 
سلامي خواهيم داد، شنيدني!

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید