۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

مجاهد شهيد عليرضا نفيسي


گر ما ز سر بريده مي ترسيديم 
در مجلس عاشقان نمي رقصيديم .

****************

براستي كه اين روزها چقدر شبيه آن روزهاست...

آن روزها نيزمثل همين روزها , لشگريان امام دجالان و داعشي هاي آن زمان، فعالان سياسي و هواداران مجاهدين را شناسايي وگله هاي وحشي پاسدار و بسيجي هر شب بخانه اي مي ريختند, جوانان و بعضا كودكان و نوجوانان 14- 13 ساله را دستگير كرده و به زندان مي بردند و مثل همين روزها در زير شكنجه هاي وحشيانه به شهادت مي رساندند و با گرفتن پول گلوله و تعهد سكوت و هزاران نوع تهديد ديگر جنازه ها را به خانواده ها تحويل مي دادند .
روز1مرداد سال 1360 بود كه نوبت به مادر سالخورده اي كه با نوه دلبندش زندگي ميكرد، رسيد و گله هاي وحوش به خانه اش يورش بردند و نوه 23 ساله او مجاهد شهيد عليرضا نفيسي را به همراه 5تن ديگر از دوستانش را دستگير كرده و به زندان سپاه خرم آباد بردند .
عليرضاي دلاور پس از دستگيري, با گذشت نزديك به يكماه سراسر شكنجه در دادگاهي چند دقيقه اي همراه 4تن ديگر از دوستانش محاكمه شد 4نفر به اعدام و او به دليل ناشناخته ماندن موضع تشكيلاتي اش به حبس ابد محكوم شد. 
اما كمي بعد نفر ششم خيانت كرده و موضع رضا كه از مسئولين شوردانش آموزي خرم آباد بود، را لو داد و او مجددا براي دادن اطلاعاتش به زير شكنجه كشيده شد.
او كه به دليل موضع مسئوليتش اطلاعات سازماندهي همه تيمهاي دانش آموزي را داشت, هرگز لب از لب نگشود و اينبار به مثابه اسطوره استقامت در زير شكنجه در زندان زبانزد همگان شد.

عليرضا را در مدت طولاني از اسارت دوماهه اش در زير آفتاب سوزان مرداد ماه در حياط زندان سپاه به زنجير كشيدند.
حماسه هايي كه رضا در زير شكنجه آفريد در زندان دهان به دهان مي گشت, و ياد او نيزبه مثابه اسطوره مقاومت در ذهن و ضمير همه زندانيان همواره به يادگار ماند.

يكي از زندانيان آزاده شده هم بند او درنامه اي به تاريخ يكم اسفند ماه سال 64 خاطراتش را از رضا در زندان, اينگونه بيان مي كند:

چندين روز قبل از پرواز برادر مسعود به خارج بود كه من تك و تنها در يك سلول از سلولهاي زندان ستاد سپاه خرم آباد ( محل سابق ساواك) قدم مي زدم .
ساعت نزديك 11صبح بود كه 2پاسدار در سلول مرا باز كردند و يك زنداني را كه چشمهايش بسته بود و دستهايش را از پشت دستبند زده بودند, بعد از باز كردن دستهايش به داخل سلول انداختندو, با عجله در را بستند و رفتند .
چند لحظه بعد زنداني با سرعت دستي به مچ دستهايش كشيد و چند بار با پشت دست چشمهايش را ماساژ داد و به من نگاه كرد, آنگاه لبخندي زد و دستش را محكم در دست من فشرد.
اطراف چشمهايش حلقه هاي سياهي ديده ميشد كه بر اثر بسته بودن مداوم چشمها بوجود آمده بود و رنگ صورتش نيز به زردي گراييده و زخمي عميق در دو مچ دست او ديده مي شد.
او گفت: حدودچند روز با دست و پا و چشم بسته در داخل حياط زندان درزير آفتاب بودم, امروز اولين روزي است كه وارد سلول مي شوم. 
اين زنداني تازه وارد قدي متوسط ، هيكل ورزيده و چهره و نگاهي مهربان اما پرصلابت داشت كه به قيافه او مظلوميتي خاص مي بخشيد, بطوريكه در اولين برخورد احساس كردم حتي اگر زنداني عادي هم باشد, هيچ كاري نكرده و اشتباها او را دستگيركرده اند.
اما هنگامي كه عينكش را به چشم زد قيافه ديگري پيدا كرد. ديگرتيپ تيپ سياسي بود و در اين موضوع هيچگونه شكي نداشتم. 
او خودش را معرفي كرد. ابتدا گفت: اسم من عليرضا نفيسي است كه بر اثر يك سوء تفاهم دستگير شده ام, البته اينها ميگويند, مجاهدم. 
مرا با 5 نفر از دوستانم كه در خانه ما بودند، ريختند وگرفتند آوردند اينجا, خلاصه الان هم كه ميبيني پيش شما هستم.
نميدانم چرا, اما من در همان برخورد كوتاه, ديگر ايمان داشتم كه او براستي يك مجاهد خلق است و از آن افرادي است كه تا آخر خواهد ماند. 
در اينجور مواقع لازم نيست كه حتما شما روانشناس باشيد, از شكل نگاه كردن, نحوه خنديدن, طرز سلام كردن و دست دادن, خوردن و خوابيدن , نرمش كردن ،ميزان مطالعه كردن, شكل نمازخواندن و روزه گرفتن و خلاصه هر چيزي كه يك انسان به طور طيعي انجام مي دهد, شما در زندان مي فهميد كه اين ماندني است يا رفتني.

چرا كه واقعيت سر سختي بر زندانهاي خميني حاكم است كه جايي براي تظاهر فرماليستي و پوشالي باقي نميگذارد. جايي براي وسط گرايي و ماندن در وسط نيست . يا بايد اين طرفي باشي و يا آن طرفي. در حقيقت اين واقعيتهاي حاكم بر زندانهاي خميني تنها درسه جمله زيرخلاصه ميشود:
ندامت و ذلت ، اتاق شكنجه , تيرك اعدام و ميدان تيرباران.
و رضا از آن بچه هايي بود كه در همان روز اول واقعيت وجودي خويش را يعني مجاهد بودن و مجاهد گونه رفتن را بر ذهن من تحميل كرد.
رضا از روحيه خيلي بالايي در زندان برخوردار بود. به محض اينكه اجازه هواخوري بدست مي آورد, شروع به ورزش ميكرد و همه پاسدارها را با روحيه بالايش كلافه ميكرد.
يكي از پاسدارهاي جنايتكار به اسم مولايي,كه بخصوص ميدانست رضا در فنون كاراته تبحر دارد, از اين روحيه رضا بشدت خشمگين بود و هميشه با لحني تند و مسخره به رضا مي گفت: آقاي ليسانسه ورزش چطوري؟! 
خاطره ديگرم به روزي برميگردد كه راديو خبر پرواز برادر مسعود را پخش كرد. 
آن روز رضا در تمام طول روز در سلول قدم مي زد و از شادي سر از پا نمي شناخت و به من ميگفت:« فقط مسعود بيرون باشد كافي است، اگر تمام سازمان از بين برود, باز مسعود آنرا بنا خواهد كرد» او عشق و علاقه عجيبي به رهبري سازمان داشت.
چند روزي از آمدن او به بند نگذشته بود ، يكي از آن 5 نفر كه با رضا دستگير شده بودند به نام قاسم خان جان در زير شكنجه بريده بود و همه چيز را لو داده و همان روز آمد دم درب سلول ما و درحالي كه گريه ميكرد به رضا گفت: ببين من نميخواهم كشته شوم . 
من يك سري چيزها را در باره تو گفته ام كه اگر تو قبول نكني, من مجبورم چيزهاي بيشتري را در باره تو بگويم . 
رضا به آرامي به او گفت: من بين تو و آن چهار نفر مجبورم جانب آن چهار نفر را بگيرم بنابراين همه چيزهايي را كه گفته اي من در باره آنها انكار خواهم كرد. بنابراين مواظب صحبتهايت باش, اينقدر از موضع پايين برخورد نكن.

براستي كه چهره انسانهايي كه در زير شكنجه وجدانشان در هم مي شكند چقدر وحشتناك است .
بعد ازگريه و زاري قاسم و رفتن او, من به رضا گفتم اينطور كه معلوم است كار شما بيخ پيدا ميكند.
اگر قاسم همه چيز را گفت آنوقت چكار ميكني؟ او خيلي قاطع گفت: در آن صورت همه چيز را خودم به گردن ميگيرم و آن 4نفر را سبك ميكنم.
تا روز آخري كه با او بودم هر روز چيز جديدي از او ياد ميگرفتم . او روي ورزش در زندان خيلي تاكيد مي كرد و روزانه مجموعا دو ساعت نرمش ميكرد و ميگفت اگر نرمش نكنيم شرايط اينجا آدم را ميپوساند. 
روز ديگري قاسم كه بكلي بريده و درهم شكسته بود را نزد او آوردند كه به اصطلاح روي او كار كند. ولي به محض اينكه رضا چشمش به او افتاد اين بار برخلاف بار اول كه با او به آرامي صحبت كرده بود مثل شيري از جايش پريد و قبل از آنكه او فرصت حرف زدن را بيابد, بر سر او فرياد زد: 
بدبخت! خيانت به انقلاب جزايش مرگ است و امروز اگر من نتوانم ترا به سزاي اعمال ننگينت برسانم روزي مردم ترا به سزاي اعمالت خواهند رساند... با سخنان رضا فرد خائن كه زبانش بند آمده بود حاضر به حرف زدن با او نشد و پاسداران دست از پا درازتر او را از سلول رضا خارج كردند.

شهادت در زير شكنجه
شكنجه گران طي دو ماه اسارت رضا بارها و بارها براي او اعدام مصنوعي ترتيب دادند
از هر دري براي شكستن روحيه او وارد شدند از جمله ملاقاتي براي او با خواهر قهرمانش مجاهد شهيد زهره نفيسي كه او نيز در زندان بود ، ترتيب دادند و به او گفتند اگر حرف نزني خواهرت را رو بروي تو تكه تكه ميكنيم ، او در پاسخشان گفت : مگر خواهر من از اينهمه دختران نوجوان 13-14 ساله كه طي اين دو ماه اعدام كرديد براي من عزيزتراست ؟
او هم اگر لياقتش را داشته باشد شهادتش افتخاري است براي او و من و خانواده ام و جنبش انقلابي مردم ايران و مجاهدين خلق ايران ...

رضا با شجاعت تمام همه طرحها و توطئه هاي مزدوران ارتجاع براي شكستن روحيه مقاومت در او را بي اثر كرده و هرگز خللي در اراده اين كوه استوار در دفاع از شرف و آرمان مردم و مجاهدين خلق ايران ايجاد نشد. 
آخوند احمدي جلاد حاكم شرع خرم آباد و ديگر شكنجه گران رضا, تا مدتها براي زندانيان مقاوم رضا را نمونه ميآوردند و ميگفتند: او با آن همه زور و بازو وقتي حرف نزد در زير شكنجه تكه تكه شد.
رضاي قهرمان همه آزمون هاي شكنجه را يكي يكي از سر گذراند تا در آخرين آزمون سرانجام دشمن در هم شكسته را با مقاومتش واداشت كه دست خونينش را به جنايتي ديگر بيالايد.
نيمه هاي شب 28 شهريور سال 60 بود كه آمدند رضا را از سلول بردند. من پرسيدم او را به كجا ميبريد.
پاسداري با خنده گفت شب نشيني در جهنم . من به او گفتم يعني كجا؟ گفت فكر كنم حاج آقا احمدي تصميم گرفته كه ميهماني خوبي براي او ترتيب بدهد و ديگر ادامه نداده و رضا را برداشتند و بردند.
بعدها شنيدم كه يكي از نگهبانان زندان كه آشنايي دوري با خانواده شهيد رضا داشت و صحنه اعدام رضا را ديده بود ، تحت تاثير شجاعت و دلاوري رضا، از پاسداري دست كشيد ، او داستان شب آخر رضا را اينگونه تعريف كرده است:
4نفري كه با رضا دستگير شده بودند را همراه رضا براي اعدام بردند . ابتدا آخوند احمدي به رضا توضيح داد كه ما ديگر اطلاعاتي از تو نمي خواهيم و چون رسما به حبس ابد محكوم هستي هم نميخواهيم اعدامت كنيم, كافي است كه تو با هر بار اعدام يكي از اين 4نفر بگويي, درود بر خميني و مرگ بر رجوي ... تا همه چيز تمام شده و بگويم ترا به سلولت بر گردانند.

رضا با غرور و تمسخربه او گفت: مطمئن باش اين آرزو را به گور خواهي برد كه من جاي ظالم و مظلوم را عوض كنم ، سپس با صداي بلند فرياد زد : 
گرما زسر بريده مي ترسيديم 
درمجلس عاشقان نمي رقصيديم ...
سرانجام ، آن 4 تن جلوي چشم او تك به تك تيرباران و اعدام شدند و با هر بار اعدام يكي از آن 4 نفر رضا با تمام وجودش فرياد مي زد: « مرگ برخميني , درود بر رجوي »
همه مخصوصا حاج آقا احمدي از دست او كلافه شده بودند . اعدام آن 4نفر كه تمام شد آقا گفت: او را به اتاق شكنجه ببريد. 
تا سحر او را شكنجه كردند، آنشب شانه هاي او را با مته برقي سوراخ و دستهايش را كه هنگام شعار دادن بلند ميكرد از آرنج شكستند. آنقدر شكنجه را ادامه دادند كه نزديك صبح بود كه ديگر صداي او همراه نفس هايش به شماره افتاد و سرانجام خاموش شد. 
آخوند احمدي در حاليكه بشدت در هم شكسته بود, گفت او را ببريد چند تير بزنيد بگوييد قصد فرار داشت, كشته شد. 
به جسد رشيد رضاي دلير در حاليكه دو دستش از آرنج شكسته بود و كتف هاي ستبرش سوراخ و سوخته بود 12 گلوله شليك ميكنند.
از محل اصابت هيچكدام از گلوله ها قطره اي خون بيرون نيامده بود و معلوم بود كه مدتي بعد از شهادتش تيرها را به او شليك كرده اند.
دژخيمان شكنجه گر, جسد مثله شده او را در حاليكه 6 هزار تومان پول بابت گلوله ها از مادر بزرگ پير و فرتوت 70 ساله اش دريافت ميكنند, به وي تحويل دادند.
آنان هم چنين از مادر بزرگ وي تعهد گرفتند كه بدون نام و نشان و بي سرو صدا و شبانه او را دفن كرده وكسي را هم خبر نكند و گرنه جسد را از او خواهند گرفت .
بدينگونه شهيد عليرضا نفيسي 23 ساله دانشجوي انستيوي مديريت بارزگاني كرمانشاه در 28 شهريور ماه 1360 به دست دژخيمان خميني در زندان اطلاعات 
سپاه ( محل ساواك سابق) درخرم آباد به شهادت مي رسد.
جسد او را شبانه و به طور مخفي در گورستان خزر با همان لباس خونينش بخاك ميسپارند. 
بدينسان او همانگونه كه در مورد خواهرش زهره قهرمان به شكنجه گران وعده داده بود, خود نيز به افتخار ديگري براي تاريخ زرين جنبش انقلابي مردم ايران و مجاهدين خلق ايران تبديل شد.

يادش گرامي و راهش پاينده باد.
سمر آزاد- 28 شهريور 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر