۱۳۹۹ شهریور ۱۷, دوشنبه

مجاهد شهید مهریار سلیمان‌نژاد؛ قهرمان بی‌شکست


دو سه روزی بود که بیمارستان حالت عادی نداشت. اون شب نیمه شهریور، من شیفت شب بیمارستان بودم. سکوت شبهای بیمارستان عذاب‌آور بود هر از گاهی رفت و آمد ماشین جلوی بیمارستان این سکوت سنگین رو بهم میزد و مجبورم میکرد تا به ساعتم نگاهی بیندازم ولی اون شب سکوت خسته‌کننده بیمارستان طور دیگه‌ای شکست. صدای قدمهای تندی که به سمت انتهای راهرو می‌رفت من رو به راهروی اصلی بیمارستان کشوند صدای پای یک نفر نبود بیش از چند نفر بودند رفتم تا ببینم چه خبره! ولی همه درها قفل بودن. از خودم پرسیدم این دیگه چه داستانیه؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟... در پی بازکردن در بودم که خودم رو هر طور شده به بیرون از اتاق برسونم که ناگهان صدای فریادی همه جا رو پر کرد: ای مردم به همه بگید به مادر و پدرم و برادرام بگید این یکی از جنایتهای رژیمه! مرگ بر خمینی... و بعد صدای رگبار!... باز هم سکوت سنگین همه جا رو پر کرد. نفهمیدم چه‌طوری در رو باز کردم! تموم راهروی بیمارستان غرق خون بود! 
از اون روز تا امروز هنوز این سوال در ذهنمه که چرا اون شب، اون پسر جوون که بیشتر از ۱۹ سال نداشت و از زخم‌های عمیقی که بر تن داشت بر روی تخت بیمارستان رنج و درد می‌کشید، فریاد برای کمک و درخواست نجات نکرد؟ راستی چرا؟!!
حرف‌ها دارم با تو ای مرغی که می‌خوانی نهان از چشم و زمان را با صدایت می‌گشایی
مهریار سلیمان‌نژاد در ۱۵شهریور ۱۳۴۱ در شهر ایلام چشم به جهان گشود در دوران انقلاب ۵۷ با سازمان مجاهدین خلق ایران آشنا شد و در فعالیتهای مختلف برای  افشای چهره واقعی خمینی سر از پا نمی‌شناخت یاران مهریار او رو در یک کلام «عاشق» می‌نامیدند عاشق مبارزه برای آزادی خلق و میهن و عاشق مردم تهیدست و دردمند و محروم.
یکی از روزهای زمستان باران سختی بارید و در شهر سیل اومد وسط شهر آشوبی به پا شده بود. اون روز من و مهریار داشتیم با هم توی خیابون قدم می‌زدیم که یه دفعه صدای پیرمردی که فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست رو شنیدیم. تا سر برگردوندم که ببینم باید چی کار کرد، دیدم مهریار غیبش زده خودش رو به پیرمرد که تا کمر در آب و گل گیر کرده بود و تقریباً نیمه جون بود رسوند و او رو به کنار جدول تقاطع خیابون کشوند و نجاتش داد. همه مردم با حیرت نگاه می‌کردند و مهریار هم لبخندزنان کنار پیرمرد نشسته بود و دلداریش می‌داد.
هیچوقت این صحنه رو فراموش نمی‌کنم. صفی از زن و مرد و پیر و جوون کنار جاده تشکیل شد و همه مهریار رو تحسین می‌کردند واقعاً مهریار برای مردم هم دوست بود و هم همدرد. برای من هم رفیقی باوفا بود. اما نمی‌دونم همه این صفات نیکو رو از کجا یاد گرفته بود. اما بالاخره روزی وقتی داشتیم با هم گپ دوستانه می‌زدیم و این سوال رو ازش پرسیدم لبخندی زد و گفت: « از همرزمای مجاهدم» مهریار بعد از گرفتن دیپلم، از هر طریق تلاش کرد از رفتن به سربازی خودداری کنه می‌گفت نمی‌خوام توی سرکوب و کشتار مردم کردستان شریک جرم اینها باشم. از همون جوونی با ذکاوت و هوشیاری انقلابی که در جریان فعالیتهای مستمرش در انجمن‌های مجاهدین اندوخته بود، به یک میلیشیای پرشور و نمونه تبدیل شده بود که برای همرزمانش الگو بود.
او نقش جدی در فروش و چاپ نشریه مجاهد در شهر کرمانشاه و ایلام داشت و در پوشش مغازه‌ای که داشت، این کار رو انجام می‌داد و هر ریسک و خطری رو هم به جون می‌خرید.
مهریار همرزم و دوستان زیادی رو از دست داده بود و به قول خودش دیگه خواب و خوراک نداشت و برای ادامه راه همرزمان  شهیدش سر از پا نمی‌شناخت. تا اینکه در روز ۸شهریور، مهریار در برابر آزمایشی دیگه قرار گرفت.
من و مهریار از دوران دبیرستان هم‌کلاسی بودیم. ۵-۶ سال تمام، کنار هم پشت یه نیمکت درس می‌خوندیم. اگه مهریار نبود، هیچ حال و حوصله مدرسه رفتن رو نداشتم. تکیه کلام‌مون به مهریار این بود «واقعاً ممتازی» آخه توی همه چیز برجسته و الگو بود نه تنها در نمره‌های بالای امتحانات درسی! نه، اینها برای او کاری نداشت. مهریار دنیایی بود از ظرفیتهای شگفت انسانی! مقاومت و ایستادگی‌اش در برابر ضرب و شتم چماقدارا واقعاً مثال‌زدنی بود. با اراده‌ای مصمم و انتخابی جدی و از سر آگاهی بعضا احساس می‌کردم مهریار دیگه چیزی پشت سرش نداره و هر چی هست روبروشه!
خبر  دستگیری‌‌ش رو توی شهریور ماه سال۶۰ ساعت ۱۰شب بود که از خانواده‌اش شنیدم. باورم نمی‌شد یعنی نمی‌خواستم باور کنم! آخه محال بود به چنگ دشمن بیفته.
ماجرای دستگیری مهریار اینطور بود، ساعت۱۰ شب در یکی از خیابونهای شهر، روبروی اداره مخابرات ایلام در حال تردد بود که یکی از عوامل رژیم در شهربانی به او شک میکنه و فرمان ایست میده. او توجهی نمی‌کنه و به راهش ادامه میده که ناگهان مزدور شلیک میکنه به زانوی چپش و او به شدت مجروح میشه. مهریار داخل جوی آب میافته و سینه خیز خودش رو از محل دور میکنه شب بود و تاریک و چراغهای خیابون مانع از دید مزدوران می‌شد. مهریار با شجاعت و چابکی چندین ساعت مزدوران رژیم رو به دنبال خودش سر میدوونه. خون زیادی ازش رفته بود و تقریباً پای زخمی‌اش در حال سیاه‌شدن بود. بعد ۴ساعت بالاخره مزدوران بالای سر مهریار می‌رسند و در حالیکه خون زیادی ازش رفته بود و در حالت اغما بود او رو دستگیر می‌کنند. به خاطر وضعیت وخیمش و برای اینکه بتونن بعدش از او بازجویی کنن او رو به بیمارستان بردند. مزدورای رژیم برای ادامه بازجویی، مانع از ورود دکترها برای معالجه مهریار میشن و به همین دلیل پای مهریار به‌دلیل از دست دادن خون بسیار سیاه میشه و بعد از ۴ روز تحمل دردهای طاقت‌فرسا مجبور میشن پاش رو قطع کنن. ولی با همه این احوال، بازجویی از او همچنان در بیمارستان ادامه داشت. اصرار به همکاری و دادن اسامی دوستان و همرزمانش با وعده و وعیدهای مختلف! اما زهی خیال باطل! مهریار صبور و استوار بر روی بیمارستان، اسرار یارانش رو در سینه حفظ کرد. یکی از شبهای بازجویی، مهریار که به سختی حرف می‌زد، لب باز کرد تا سخنی بگه. پاسدارا فکر کردن کوتاه اومده و الان انبوهی اطلاعات رو کف دستشون میزاره ولی مهریار با صدای دلنشین و با صلابت همیشگی‌اش گفت:« مرگ هزار بار برای من بهتره». 
یاد این قهرمان بی‌شکست گرامی

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر