۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

مجاهد شهید مژگان سربی


مشخصات مجاهد شهید مژگان سربی
تاریخ تولد: 1340
محل تولد:‌ همدان
سن: 27
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367

مژگان از خانواده زحمتكش كارگري بود با سختي بسيار بزرگ شده بود در جنوبي ترين نقطه تهران زندگي ميكرد.
وي در تظاهرات 30خرداد60 دستگير شده  بود در زندان به 10سال محكوم شد در تمام مدت محكوميت خود در بندهاي تنبيهي زندان قزل الحصار بند 8 اوين بسر برد.

یکی از دوستان مژگان نحوه خبر شدن خانواده از شهادت مژگان را چنین می نویسد:
«رژیم برای عید قربان سال 1367 تعدادی از خانواده های زندانیان سیاسی را به اوین دعوت می کند برای دیدن فرزندانشان و صرف ناهار که البته ملاقاتی داده نمی شود ولی به خانواده ها قول می دهند که به ترتیب در آینده نزدیک به آنها قرار ملاقات خواهند داد. و از خانواده ها می خواهند که فرزندان خودشان را نصیحت کنند و راهنمایی کنند که از گذشته خود توبه کنند.
بعد از این مسئله خانواده مژگان بارهای زیادی به جلوی درب زندان اوین مراجعه می کنند جهت ملاقات تا این که یک روز برادر بزرگتر مژگان و مادرش که اوایل پاییز رفته بودند به آنها می گویند بروید لیستی را که به روی درب نصب کرده اند نگاه کننید و ببینید آیا اسم شما برای ملاقات امروز هست یا نه
زمانی که برادر مژگان لیست را نگاه می کند متوجه می شود که اسامی افراد اعدام شده می باشد و مژگان هم جز اعدام شدگان بوده است. که بعد از این مسئله وسایل فردی مژگان را به آنها می دهند ولی وصیت نامه مژگان را نمی دهند.
از خصوصیات مژگان این بود که در طی دوران اسارتش تا آنجایی که زندانیان آٰزاد شده دیگر تعریف کرده اند همیشه در برنامه های رژیم که برای ارشاد زندانیان بوده مژگان بلند می شود و هواداری از سازمان مجاهدین را می کرده و سعی می کرده برنامه را به هم بزند و یا این که بارها در ملاقاتهایی که با خانواده اش داشته است هر بار که مادرش از او می خواسته دست از لجاجت بردارد در جواب می گفت که یک جان بیشتر به خداوند بدهکار نیست پس چه بهتر در این راه و در این مکان منظور زندان باشم.»


خاطراتی از مینا انتظاری:
مینا انتظاری از زندان مدتی با مژگان سربی هم بند بوده است. او در خاطراتش از مژگان چنین می نویسد:
«تعدادی از بچه ها که در طی سالها فشار و شکنجه شرایط جسمی حادتری پیدا کرده بودند از نگرفتن دارو زجر مضاعف می کشیدند. یکی از آنها مژگان سربی بودکه از کمر دردی مزمن رنج می برد ولی حاضر نبود برای گرفتن داروی بیماریش که توسط دکتر متخصص تجویز شده بود، به توابی که عامل دشمن و زندانیان شده بود مراجعه کند. بچه ها مرتب به دفتر بند اعتراض می کردند که پاسخ آنها نیز جز ضرب و شتم و ناسزا چیز دیگری نبود. حتی گاه پاسداران از فرصت استفاده کرده و زندانیان معترض را از جلوی در دفتر بند که در واقع ورودی بند نیز بود، با زور به داخل دفتر می کشیدند و از آنجا راهی انفرادی می کردند. بنا به همین تجربه، به همدیگر سفارش کرده بودیم که موقع مراجعه به دفتر بند، مراقب هم باشیمة‌فضای بند فوق العاده ملتهب بود و ما نیز حالت آماده باش
یکی از همین روزها، مژگان که درد شدید کمر رمقش را گرفته بود قصد مراجعه به دفتر بند برای گرفتن قرص مسکنی را داشت. من با ناهید تحصیلی روی تخت طبقه سوم اتاقمان، کتابی می خواندیم. مژگان که با درد به سمت دفتر بند می رفت، از جلوی اتاقمان که رد می شد با اشاره به ما رساند که حواستون بهم باشه دارم می رم.
به فاصله چند لحظه صدای فریاد از سمت دفتر بند بلند شد. پاسدار فاطمه جباری که در بین ما به فاطمه عره معروف بود، با غربتی بازی جیغ می زد. کتاب روی دستمان به پرواز در آمد و از روی تخت طبقه سوم پریدیم وسط اتاق و همگی دوان دوان به سمت دفتر بند رفتیم. فاطمه جباری و یک پاسدار دیگر از آنطرف مژگان را به سمت دفتر می کشید و ما از این طرف او را گرفته بودیم و به سمت داخل بند می کشیدیم. ما بکش، آنها بکش. بیچاره مژگان عین گوشت قربانی به اینطرف و آنطرف کشیده می شد...
پاسدار جباری داد می زد: منافقای آمریکایی، برادرهای ما در جبهه دارند از بی دارویی شهید می شند و شماها اینجا دارو می خواهید؟
مژگان هم با فریاد جواب می داد: شماها کیک رو خوردید و کلتش را بستید اونوقت به ما می گید آمریکایی؟ (اشاره او به داستان کیک و کلت و ماجرای ایران گیت و مک فارلین بود.) در این لحظه فاطمه عره هوار کشید: مجتبی بدادم برس، از دست این منافقا نجاتم بده
لحظاتی بعد مجتبی حلوایی یکی از دژخیمان اوین و گروه ضربتش وسط بند بودند در حالی که شلاقش را کف دستش می زد و آماده برای یورش می شد کرکری می خواند: پدرسوخته های منافق، حالا دیگه به خواهران ما حمله و توهین می کنید؟ با این جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگی ما را زدند... وقتی به جمع زندانیان حمله می کردند کمتر ضربه می خوردیم تا این که یک زندانی را به تنهایی گیر می انداختند، به تجربه دریافته بودیم که به این شکل فشار روی جمع تقسیم و خرد می شود.
بدنبال حمله و هجومهای بعدی و مقاومت زندانیان، تعداد زیادی از بچه ها از جمله سوسن، فریبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهید، اشرف و ... بمنظور تنبیه بیشتر به بندهای انفرادی زندان گوهردشت منتقل شدند. 


تابستان 67 - داستان یاسها و داس ها و بسا ناگفته ها - قتل عام گلها
... بسرعت به بند برگشتم. پاسدار رحیمی (مسئول بند زنان در آن ایام) پاسدار مقنعه به سر دیگری را همراهم فرستاد.
به سمت اتاقم که در آخر بند بود رفتم و بچه ها که فهمیده بودند در شرف خروج از زندان هستم، در یک چشم به هم زدن توی اتاقمان جمع شدند. برای این که پاسدار همراه نتواند وارد اتاق شود، مژگان سربی جلوی در ایستاد و مانع ورود او به اتاق می شد. بچه ها به بهانه کمک، در گوشم پیغام می دادند و سلام می رساندند. می لرزیدم و اشک می ریختم و می بوسیدمشان. مهین قریشی، فرحناز ظرفچی، منصوره مصلحی، زهرا فلاحتی زارع و ... پاسدار مونث همچنان هل می داد و داد می زد که زودباش بیا بیرون. مژگان هم به عقب می زدش و می گفت: مگه نمیبینی داره لباس عوض می کنه، به تو می گم وایسا بیرون. زن پاسدار با بلاهت خاصی جواب داد: چطور این همه آدم محرم هستند و من نامحرم؟ مژگان با قیافه با نمک و چشم و ابروی قشنگش نگاه عاقل اندر سفیهی به پاسدار کرد و گفت:‌تازه فهمیدی که تو نامحرمی؟ به تو گفتم وایسا بیرون و شلوغ نکن همه اتاق زدند زیر خنده. در حالت اشک هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، آخه مژگان از بچه های جسور دستگیری 30خرداد 60 بود و شخصیتش همین بود...

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر