۱۳۹۷ آذر ۲۷, سه‌شنبه

مجاهد شهید علی اکبر قاضی خرم


مشخصات مجاهد شهید علی اکبر (علی) قاضی خرم 
محل تولد: خرم آباد
تحصیلات: ديپلم
سن: 24
محل شهادت: خرم آباد
تاریخ شهادت: 1360

اينجا خرم آباده. شهر تفنگ و تصنيف و كمونچه. شهر باغهاي پردرخت و آوازهاي پرسوز. من در خرم آباد به دنبال يك نام ميگردم. از صبح كوچه ها و خيابونهاي شهر رو زير پا گذاشتم و اون نام رو در گوش هر رهگذري نجوا كردم. توي پياده روِ يكي از خيابونهاي اصلي شهر، نوجوون دانش آموزي رو آروم به كناري ميكشم و بهش مي گم: «ببينم تو علي اكبر قاضي رو ميشناسي؟» با تعجب بهم نگاه مي كنه و در حاليكه سر تكون ميده ميگه: «نه, من اهل اين محل نيستم». جلوي در يه كارگاه, جوون كارگري سخت مشغول كاره. صدامو قاطي صداي سرسام آور دستگاهها مي كنم و داد ميزنم: «اسم علي قاضي به گوشِت خورده؟» همونطور كه مشغول كاره، نيم نگاهي بهم ميندازه و ميگه : «نه!»  باز هم مي پرسم و باز هم جز «نه» پاسخي نميشنوم. اما نا اميد نميشم. ميدونم بالأخره توي خرم آباد، يكي پيدا ميشه كه علي رو بشناسه. آخه علي بچه خرم آباد بود. آخه من خرم آباد رو با نامهاي  علي و محمود و محمد و رضا شناختم. 
باز هم ميگردم، باز هم مي پرسم. اين بار مخاطبم يه مرد ميانساله. جلو ميرم  و سئوال ثابتم رو باز هم تكرار مي كنم. يكدفعه مثل برق گرفته ها، به چشمهام خيره ميشه و بعد با چهره اي پر از شك، ميپرسه: « شما؟» ميگم: »يه هموطن. يه دوست.» انگار اين  پاسخ من، ترديدي كه توي نگاهش هست روكمتر مي كنه. ميپرسه چكارش داري؟ ميگم ميخوام ازش بدونم. ميخوام بنويسمش. آدرسي رو روي كاغذ مينويسه و بعد ميده دستم. ميگه : «بيست و پنج سال پيش، براي اولين بار اسمش رو شنيدم. توي كوچه و خيابون از صف نون بگير تا تو تاكسي، همه جا اسمش سر زبونها بود. همه از شهامت و جسارتش تو زندان خرم آباد مي گفتن. حكم اعدام رو عموي خائنش امضاء كرد. علي مجاهد بود! بنويسش» اين رو ميگه و به سرعت دور ميشه. كاغذ آدرس رو توي دستم مي گيرم و ميرم تا از علي بشنوم. ميخوام علي رو بنويسم. ميخوام علي رو براي تمام اونهايي كه نميشناسنش، بنويسم. 

هر وقت خبر پركشيدن شهيدي رو مي شنيد، دستش  رو روي زمين ميذاشت، بعد با لبخند آرامش  بخشي، اون  را به تناوب  بالا ميبرد و اسم شهدا رو زمزمه ميكرد: محمود پَر، محمد پَر، علي هم پَر. هميشه اين بازيِ خاطره انگيز رو با پرواز دادن نام خودش به پايان ميبرد. انگار منتظر بود، منتظر سرانجامِ شورانگيزي بود كه خودش اون رو  انتخاب كرده بود، مي گفت : «شهادت در راه آزادي، اوج سعادت ماست و هر كسي شايستگي اون رو نداره» مي گفت: «خون ما رسوا كننده و افشا كننده چهره پليد خميني دجاله» بيست و سه چهارسالش بيشتر نبود. بايد روحت خيلي از زندگي سرشار باشه كه بتوني توي اين سن و سال، جاودانگي رو انتخاب كني و  مرگ رو به زانو در بياري. آزاديخواهي، چشمه شجاعت و جسارته. راست مي گفت علي، هر كسي شايستگي اون رو نداره. 

مجاهد شهيد, علي اكبرقاضي در سال 1336، در خانواده اي مرفه و مذهبي در شهر خرم آباد، به دنيا اومد. از همون دوران كودكي, هوش و استعداد چشمگيري داشت و هفت ساله بود كه قرآن رو از پدرش ياد گرفت. آموزه هاي مذهبي پدر, پايه هاي فراگيري مفاهيم قرآن رو در علي محكم كرد و زمينه اي شد براي تبحري كه بعدها در زمينه درك و بيان مفاهيم انقلابي قرآن پيداكرد.
نه ساله بود كه پدر چشم از جهان فرو بست. با وجود اينكه چهار خواهر و برادربزرگتر از خودش داشت, اما با احساس مسئوليتي عميق, در اداره امور خانواده, هميشه همراه و همدم مادرش بود. برغم وضعيت مالي خوبي كه خانواده اشون داشتن , اما هيچ تابستوني نبود كه از راه برسه و علي روزهاي بلند اون رو با كاروتلاش براي كمك به مادرش سپري نكنه. هميشه اقوام  و فاميل بهش خورده ميگرفتن كه تو با كارهات آبروي خانواده رو ميبري. اما علي اهلِ زندگي راحت و بي زحمت نبود. با بي دردي و خوش نشيني ميونه اي نداشت. هميشه ميخواست زندگيش رو با دردهاي لايه هاي فرودست جامعه پيوند بزنه. به همين خاطر به محض اينكه كمي بزرگتر شد شهر و خانواده رو رها كرد و  در سن  15سالگي راهي  پايتخت شد.  

اينكه علي, چطور با مجاهدين آشنا شد و چطور قدم در راه مبارزه گذاشت, موضوع صحبت ما نيست. آخه اونكه دردمنده بالأخره راه درمان رو پيدا مي كنه. مجاهد شهيد علي اكبر قاضي, ازهمون سنين نوجواني, همدرد شدن با مردم سرزمينش رو انتخاب كرده بود و همين درد مشترك, زمينه اي فراهم كرد تا در جريان آشنايي با مجاهد شهيد محمد علي يحيوي, قدم در مسير مبارزه بگذاره و مسافرِ سفري  پرحادثه و در عين حال شكوهمند بشه. وقوع انقلاب ضد سلطنتي, با شروع دوران سربازي علي همزمان بود و اين همزماني, فضاي مناسبي رو براي فعاليتهاي انقلابي اون در محيط پادگان ايجاد كرد. چاپ و تكثير اطلاعيه هاي سازمان مجاهدين خلق ايران. حضور در تظاهرات و برنامه هاي اعتراضي و شركت درتسخير پادگانهاي تهران توسط مردم, از جمله فعاليتهاي علي در جريان انقلاب ضد سلطنتي بودن. 

بعد از پيروزي انقلاب ضد سلطنتي. علي به صورت حرفه اي و تمام وقت پابه عرصه مبارزه گذاشت. قرار بود جنبش ملي مجاهدين در خرم آباد تشكيل بشه و اين كار قبل از هر چيز نياز به امكانات و فضايي براي استقرار داشت. بچه هاي جنبش خرم آباد. 
نقش تعيين كننده مجاهد شهيد علي اكبر قاضي, در حل اين مشكلات و تهيه امكانات براي راه اندازي جنبش رو هيچوقت فراموش نمي كنن. علي همه جا بود و همه كار ميكرد. جنب و جوش عجيبي داشت. هم كار تداركاتي ميكرد و هم كار آموزشي. يادمه وقتي جنبش در خردادماه 58 تعطيل شد. علي بلافاصله ستاد انجمن جوانان موحد در شهر خرم آباد رو تشكيل داد كه نفس شكل گيري اين انجمن, نقش بسيار بسزايي در سازماندهي طيف وسيعي از جوانان و هواداران سازمان در سراسر شهرهاي استان لرستان داشت. 
فعاليتهاي روشنگرانه علي در اون مقطع زماني و رابطه هاي گسترده اي كه با مردم داشت, روز به روز به محبوبيت اون اضافه ميكرد. در جريان انتخابات رياست جمهوري و بعد هم  انتخابات مجلس بود كه با كنار رفتن پرده فريب و دجاليت ارتجاع, عشق مردم به مجاهدين بيشتر و بيشتر شد و آخوندها در واكنش به اين اقبال عمومي, با كينه اي دو چندان, كمر به سركوبي مجاهدين بستند. پاسداران و چماقداران ارتجاع در خرم آباد, يك شب به نيت سربه نيست كردن علي, در خلوت يكي از كوچه هاي خرم آباد, محاصره اش كردن و به قصد كشت شروع كردن به كتك زدنش. رهگذري با ديدن اين صحنه, اهالي محل رو صدا كرد و با همت مردم, علي از چنگ جانوران درنده خميني نجات پيدا كرد.

بعد از اون داستان, وقتي تير آخوندها در از بين بردن مخفيانه علي به سنگ خورد. سپاه خرم آباد حكم دستگيري اون  به جرم قيام مسلحانه رو صادركرد و بعد هم در فاصله كوتاهي به اسارت در اومد. در مدتي كه علي در زندان سپاه بود, از اونجا كه هنوز اختناق آخوندي فراگير نشده بود, مردم با مراجعات زياد و وارد كردن فشار روي رژيم, خواستار آزادي علي شدن و بعد از شهادتهاي اهالي و پرسنل مردمي شهرباني, دادگاه مجبور به صدور حكم آزادي علي شد. البته طبيعي بود كه اين آزادي در اون شرايط پرفتنه, پايدار نبود و آخوندها به اين راحتي دست بردار نبودن. آزادي علي از زندان, در واقع آغاز يك زندگي نيمه مخفي بود. در فاصله بين سالهاي 58 و 59, آخوندها دوبار حين تردد علي رو شناسايي كردن و هر دوبار, علي با جسات از چنگشون گريخت. فضاي اجتماعي و سياسي روز به روز بسته تر و بسته تر ميشد و مبارزه در حال گذار از فازي به فازي متفاوت بود. خيلي از دوستان و اقوام علي, در مواجهه با اوضاع پرشتاب تحولات و بعد از ديدن عمق كينه آخوندها از مجاهدين, به علي توصيه ميكردن كه دست از مسيري كه انتخاب كرده برداره وراهي كه انتخاب كرده رو از نيمه برگرده. اما پاسخ علي به اين توصيه ها, هميشه يك جمله بود. 

تا خون من و امثال من نريزد, اين دجالان دين فروش, رسوا و منزوي نخواهند شد. 
در ماههاي آخر سال 1359, مجاهد شهيد علي اكبر قاضي به استان همدان منتقل شد و ادامه مسير تابناكش  رو در اون شهر پي گرفت. با اين همه طولي نكشيد كه فصل ابتلاء و توطئه, يعني تابستان خونين سال 1360 از راه رسيد و خميني با بسيج تمامي امكاناتش, كمر به نابودي نسل مجاهد خلق بست. بعد از ظهر گرم روز 19 مرداد سال 1360 بود كه پاسداران خميني مجاهد شهيد علي اكبر قاضي رو در يكي ازخيابونهاي همدان, شناسايي و محاصره كردن. اونهايي كه شاهد صحنه بودن, در بازگويي اين واقعه, نه از به بند كشيده شدن يك مجاهد, بلكه از نبردي سهمگين و حماسي صحبت مي كنن. علي ببر عاشقي بود كه به سادگي تن به دام نميداد. پس با شجاعت و شهامت تمام, همون تعادل قواي به ظاهر نابرابر رو در هم كوبيد و با تكيه بر اصل طلايي تهاجم, مجال پيش اومده رو به فرصتي براي افشاگري تبديل ميكرد. ميگن نيم ساعت تمام طول كشيد تا چندين پاسدارموفق به دستگيري علي شدن. علي يكريزو يك نفس فرياد ميزد و مي گفت: « مردم, مقاومت!.. مردم مقاومت!... من يك مجاهد خلقم. درود بر مجاهدين. زنده باد آزادي.»حتي وقتي علي رو به زور سوارِ ماشين ميكردن. باز هم علي از پنجره ماشين, رو به مردمي كه اونجا تجمع كرده بودن از راه و آرمانش مي گفت و ايستادگي در برابر آخوندها رو ترويج ميكرد.

بين ديوارهاي بلند و قطور سلول, حساب روزها و ماهها ازدستم در  رفته بود. جز گفتن از داغ و درد و دلهره, حرف ديگه اي نداشتم كه به اون ديوارها بزنم.  سرگردون و تنها, روزهايِ نگراني رو تا صدور حكمِ نهايي سر ميكردم. فقط ميدونستم توي زندان سپاه همدانم. چشم بندهاي سياه و ضخيم, راه كسب اطلاعات بيشتر رو به روم بسته بود. تا اينكه تو يه ساعتي از روز, كه حتي نميدونم چه ساعتي بود. سر و صداي زيادي توي راهرو پيچيد و بعد در سلولم باز شد و پاسدارها, علي رو هول دادن توي سلول. از در كه اومد تو, با ديدن من گل از گلش شكفت و محكم در آغوشم كشيد. با صداي بلند ميخنديد و گرمتر از هميشه باهام احوالپرسي ميكرد. يك لحظه با خودم فكر كردم, شايد اومده ملاقاتم. آخه اصلا شبيه زندانيها نبود, توي صورتش تنها چيزي كه نميديدي, دلهره و نگراني و اضطراب بود. چهره علي رو هيچوقت اونقدر آروم و خونسرد نديده بودم. با حضورش فضاي سرد و دلمرده سلول رو شكست. صداش توي راهرو پيچيده و تا سلولهاي كناري هم رفت. با خنده هاش, به تمام زندانيها اميد ميداد. پاسدارها قبل از همه اين حضورِ سرشار روحس كردن و در حاليكه يكساعت بيشتر از ورود علي به سلول من نگذشته بود, با سرو صدا و فحش و بدو بيراه, علي رو با خودشون بردن. بعدها فهميدم كه همون روز دست و پاش رو با طناب بسته بودن و از همدان فرستاده بودنش به زندان خرم آباد. شايد باورتون نشه, ولي همون حضور يكساعته علي, من رو ازاين رو به اون رو كرد. با خاطره خنده هاي علي, ديگه فشار ديوارها رو حس نميكردم. با علي از نو  مجاهد شدم. 

شهيد محمد حنيف نژاد,  بنيانگذار سازمان مجاهدين خلق ايران, جمله اي داره كه يك دنيا معنا در اون نهفته است. ميگه:
» اگر يك مجاهد خلق رو در قوطيِ دربسته و بدون منفذي محبوس كنن, اون مجاهد خلق, براي بيرون اومدن از قوطي اونقدر راه فرار پيدا ميكنه كه در اولويت بندي  اون راهها دچار مشكل ميشه.»  با مروري به كارنامه مجاهدين و شهداي سرفراز اين مقاومت, به خوبي ميشه فهميد كه در  اين جمله ي عميق, ذره اي اغراق و مبالغه نيست. حماسه هايي كه اين نسل در بن بست شكني و عبور از موانعِ پيش  رو خلق كردن, خيلي وقتها خارق العاده تر از اين مثاله. به داستان اولين روز ورود مجاهد شهيد علي اكبر قاضي به زندان خرم آباد, گوش كنيد! اين خودش يكي از مصاديقِ حقانيت جمله حنيف كبيره. 

وقتي علي رو به سلول آوردن, غير از من رضا  نفيسي هم توي سلول بود. علي طوري با ما گرم گرفت كه هر كدوممون فكر كرديم اون يكي رو از بيرون ميشناخته.  تازه بعد وقتي در سلول رو براي هواخوري باز كردن, علي اول همه رفت توي راهرو و به تمام سلولها سر زد و با همه احوالپرسي كرد. بعضي ها فكر كرده بودن, اونها رو با كس ديگه اي اشتباه گرفته.خيلي حسِ مجاهدي داشت. اتفاقا هر كي مجاهدتر بود, همين اشعه رو از اون مي گرفت. تازه اينها همه مقدمه بود. علي توي همون اولين هواخوري, در حاليكه مدت زيادي از اومدنش به زندان خرم آباد نگذشته بود. فرصت رو از دست نداد. من و رضا كنار هم وايستاده بوديم كه علي مثل برق اومد كنارمون. به رضا گفت: «كفشهاتو بده من.» رضا گفت: «براي چي؟» علي همونطور كه شتابزده اطراف رو مي پاييد جواب داد: »ميخوام فرار كنم» به همين صراحت و سادگي گفت. ما خشكمون زده بود. رضا بهش گفت: «وايستا با هم بريم. من جلوي پاسدارها رو مي گيرم, صحنه رو شلوغ مي كنم تا تو بتوني بري.» علي قبول نكرد, گفت : من ميدونم اعدامي ام. اگر فرار موفقيت آميز بود كه چه بهتر, اگر نبود, لااقل بذار بيرون از اين ديوارها بميرم. ميخوام صداي فريادهام رو همه بشنون.» علي اين رو گفت كفشهاي رضا رو به پا كرد و رفت. چند لحظه بعد, وقتي به سلول برگشتيم, صداي پاي علي رو از روي سقف شنيديم. رضا مي خنديد و مي گفت: «مرغ از قفس پريد. علي رفت.» من گفتم: «اگه به ميدون تختي برسه كار تمومه» دل توي دلمون نبود. نيم ساعت بعد, يكدفعه با صداي شليك يك تير, نفس توي سينه هامون حبس شد. رئيس زندان با سر و وضعي به هم ر يخته و چهره اي كلافه مدام توي راهرو   اينطرف و اون طرف ميدويد. سر نگهبانها داد ميزد و مي گفت: «مگه نگفتم اين آدم خطرناكيه؟ چرا بهش هواخوري داديد؟» بعد هم وسط راهرو وايستاد و خطاب به همه ما گفت: «اگه علي اكبر قاضي دستگير نشه, من شما رو زير كابل تكه تكه مي كنم.» من و رضا يه گوشه وايستاده بوديم و يكريز دعا ميكرديم. حدود يكساعت بعد, در حاليكه تقريبا يواش يواش, دلمون آروم گرفته بود و تصور ميكرديم علي رفته و حالا ديگه كيلومترها از اين كوير وحشت فاصله گرفته. يكدفعه در باز شد و پاسدارها پيكر نيمه جان علي رو توي سلول انداختن.

همه چيز به انتخاب و تصميم تو بر ميگرده. اگه اسارت رو باور كني و خودت رو در برابر تنگنايي بنام زندان ببازي, اون وقت  ديوارهاي زندان روز به روز قطور ترميشن. زنجيرها  در هم تنيده ترميشن و روزنه ها تنگ تر و تنگ تر ميشن. اما اگه مقهور نشدن در برابر اون تعادل قوا رو انتخاب كني, اگه تصميم بگيري نشكني, اون وقت بيشمار راه جلوي پات باز ميشه و روز به روز به شهامت و جسارتت اضافه ميشه. اينها تئوريهاي فراواقعي و فرضيه هاي خوش بينانه نيستن. تك تكشون تجربه شدن و علي هايي بودن كه بهاي اثباتشون روبا گوشت و پوست و استخون پرداختن.

علي با همون بدن شرحه شرحه و رنجورش از جا بلند شد, ايستادن روي اون پاهاي زخم خورده كار هر كس نبود,  خودش رو به ديوار سلول تكيه داده بود زانوهاش از زور درد ميلرزيدن. كشون كشون تا دم در رفت, بعد هم پنجه هاش رو مشت كرد و محكم به در سلول كوبيد. يكي از پاسدارها, دريچه سلول رو باز كرد و با صداي گوشخراشش گفت: «چه خبرته؟» علي با لحني آمرانه داد زد: «در رو بازكن ميخوام وضوبگيرم.» زندانبان با خنده اي چندش آور گفت: «از كي تا حالا نمازخون شدي؟ لازم نيست براي من نماز بخوني.» علي يكباره از كوره در رفت. خودش رواز ديوار جدا كرد و محكم روي پاهاش وايستاد. بعد با تمام قدرت فرياد كشيد: «دهنت رو ببند! تو و اون رهبرت چه جونورهايي هستيد كه من براتون نماز بخونم؟ مجاهد خلق براي خدا نماز ميخونه. براي آرمانش نماز ميخونه» بعد از اين فرياد علي, يكدفعه سكوت هميشگي زندان صدبرابرشد, هيچكس جرأت نطق كشيدن نداشت. پاسدارها لب از لب باز نميكردن. تمام سلولها صداي علي رو شنيده بودن. توي اون سكوت كشنده و تلخ, صداي علي چيزي رو شكسته بود. چند دقيقه بعد, پاسدارهاي مسلح, توي سلول ريختن و علي رو بردن. 

مسير آزاديخواهي, با تمام راهها و جاده هاي ديگه اي كه توي اين دنيا هست, يه تفاوت اصلي داره. تفاوت در انتخاب گام به گام و لحظه به لحظه است. اصلا اينطور نيست كه وقتي گام اول رو برداشتي, تا آخر مسير بي دغدغه و نگراني بري. اين جاده پر از دوراهي و پر از فراز و نشيبه. بدون انتخاب لحظه مره, قدم از قدم نميشه برداشت. ارزش تمام گلهاي سرخ اين مقاومت هم, به همين تصميم گيريها و انتخابهاشونه. برخورد با هر ابتلا و عبور از هر مانعي رو انتخاب كردن و راه رو تا آخر پيمودن. يكي از پرشكوهترين فرازهاي زندگي مجاهد شهيد علي قاضي حضورش در بيدادگاه آخوندها بود. دشمن باز هم اون رو در برابر دوراهي قرار داد و علي باز هم راه مقاومت رو انتخاب كرد.  آخوندها كه از علاقه شديد علي به مادرش با خبر بودن, در جريان توطئه اي كثيف و ضد انساني, مادر علي رو به دادگاه آوردن تا از طريق مادرش مقاومت علي ر و در هم بشكنن, عموي علي كه آخوندي بنام شيخ مهدي قاضي بود, به مادر علي سفارش كرده بود تا از علي بخواد با كوتاه اومدن از اصولش, راه زنده موندن خودش رو هموار كنه . اما علي در برابر اين درخواست با خشم ايستاد و فرياد زد: 
مادر! تو از من ميخواي تا روي خون جوونهاي اين مردم پا بذارم و زندگي رو انتخاب كنم؟ مگه نه اينكه مرگ حقه؟ پس بذار تا با سربلندي بميرم. ميدونم حتي ممكنه اينها پيكرم رو هم به تو ندن, ولي ازت ميخوام كه اگردادن, اون رو نگيري, آخه چيزي كه در راه خدا دادي رو نبايد پس بگيري.  من, يكدفعه جوخه مرگ به هم ريخت. فضا حسابي متشنج شده بود. هتو مه بايد سربلند باشي و بدوني كه من به بزرگترين آرزوم رسيدم و به امام حسين پيوستم . 

و پاسخ خميني به اين روح عاصي و ناآرام, چيزي جز حكمِ اعدام نبود و   اون حكم, نه حكم مرگ علي, بلكه حكمِ ضعف و زبونيِ آخوندها در برابر اراده ي يك مجاهد بود. شگفتا كه جانِ شيفته و بيقرار علي, در آخرين لحظات حيات, آرامترين ثانيه هاي عمر رو سپري كرد. در گواهي اعدام مجاهد شهيد علي قاضي, ضربان قلب اون كاملا عادي و نرمال قيد شده, اين در حاليه كه اين مجاهد دلير در آستانه اعدام به شدت شكنجه شده بوده و پيكرش در تب ميسوخته. پس راز  اين آرامش و اطمينان قلبي رو در كجا بايد جستجو كرد؟ 

«ازلحظه خروج از سلول تا موقع رسيدن به جوخه مرگ, مستمر آياتي از قرآن رو زمزمه ميكرد و , شعار ميداد. هر كار ميكرديم نميتونستيم ساكتش كنيم. تا حالا چنين چيزي رو نديده بودم. باورش برام خيلي سخت بود. مگه ميشه؟ آخه چطور ممكنه يه اعدامي اينقدر مسلط و آروم  از  اتهامش دفاع كنه و قرآن بخونه؟ نفهميدم فاصله ي بين سلول تا محل اعدام چطور طي شد؟  زبونم بند اومده بود و فقط به علي نگاه ميكردم. قبل از فرمان شليك, درست وقتي كه صداي فريادهاي علي اوج گرفته بود, يكدفعه نفهميدم چي شد, از خود بيخود شدم. احساس كردم دستم روي ماشه نميره.  تنم داغ شده بود و دنيا دور سرم ميچرخيد. روي دو تا پام وايستادم و فرياد كشيدم: «نزنيد, اون داره عروج مي كنه, داره ميره پيش خدا... نزنيد اون داره پر ميكشه.» » با صداي فرياد من, يكدفعه جوخه مرگ به هم ريخت. فضا حسابي متشنج شده بود. همه فكر ميكردن من ديوونه شدم, اما از هميشه سالمتر بودم. احمدي دستپاچه و  وحشتزده من رو نگاه ميكرد, به دو تا از پاسدارها اشاره كرد و اونها دست و پاي من رو گرفتن و بردن. توي  راه صداي شليك سلاح  احمدي رو شنيدم, بعد صداي فريادها با هم يكي شد و ديگه هيچ چي نفهميدم.»

روز دهم شهريورماه سال 1360, بالأخره نوبت پرواز علي هم رسيد و سرفرازانه رفت و  تا فراسوي جاودانگي پركشيد. علي مثل تمام كبوتران خونين بال و قاصدان آزادي, بار امانتي كه بردوش داشت رو تا سر منزل مقصود برد و عاشقانه به پيماني كه بسته بود وفادار موند. مجاهد شهيد علي قاضي, مثل 120000 مجاهد ديگه, زندگي و مرگ مؤثر رو انتخاب كرد و نام خودش رو در كنار ارزشهايي مثل فدا و صداقت و آزاديخواهي  هميشگي كرد. شناخت علي و تمام گلهاي سرخ سرزمين ما قبل از اينكه اداي ديني به اونها باشه, ضرورتي براي ادامه راه ماست.آخه هيچ راهي رو بدون شاخص نميشه پيمود. اون مسافري كه در ابتداي همين برنامه, پرسان پرسان, كوچه ها و خيابونهاي خرم آباد رو پشت سر ميگذاشت و ميخواست علي رو بنويسه, ديريا زود به مقصد خواهد رسيد. ما هم از علي گفتيم تا اگر مسافري در روزي از روزها, در جستجوي قهرماني, كوچه ها و خيابونهاي سرزمينش رو پشت سر گذاشت. توي قاب چهره تمام هم نسليهاش, تصوير آشناي اون قهرمان رو ببينه. 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر